لباس شب در تنم نشانه ی حقیقتی غلط است. آرایشم دروغم رو پنهون می کنه. لبخندای مصنوعی کلمات نرمم برای اغفال کردن و پرت کردن حواس دیگران از حقیقته. نور الماس سه قیراطی روی انگشت حلقه ی دست چپم، به جز من همه رو کور می کنه. من حقیقت رو می دونم. من خودم رو عمدا تو این قضایا انداختم؛ از موهام با شینیون حرفه ای تا ناخن های دیزاین شده ی پام توسط بهترین مانیکوریست فرانسوی که توسط کفش های پاشنه بلند سیاهم قاب گرفته شده. به خودم در آینه قدی خیره میشم.
نمی تونم نگاه بدبین زن پشت سریم رو روی خودم نادیده بگیرم. زنی که اخم و تخمش تا گوشه های دهنش رسیده و اون چشم های سبز رنگ غیرمعمولی اش پر از سرزنش شده. تاسف رو میشد تو خطوط نازک چهره اش و شانه های نحیف افتاده اش دید. اون من رو داره قضاوت می کنه… شاید باید اینکار رو بکنه. من یه آدم وحشتناک و مزخرف ام. تو کمتر از ده دقیقه بعد، اجازه خواهم داد که پدرم من رو از راهروی بلندی که دو طرفش پوشیده از گل های طبیعی و گران قیمت و نیمکت های تزئین شده با ابریشم هست، همراهی می کنه.
می گذارم پدرم با لایه ای نازک از اشک که دیدش رو تار کرده گونه ام رو ببوسه و دستم رو داخل دست مرد دیگری بگذاره. دستای نامزدم رو توی دستام می گیرم، تو چشمای مثل توله سگش خیره میشم که پر از غرور و سرخوشی شده. سوگند ازدواجم رو می خورم تا براش همسری؛ نجیب، راستگو، وفادار و مهربان باشم. اینکه در تمام روزهای عمرم عاشقش باشم و مایه ی افتخار و آرامشش باشم. در مقابل خدا، خانواده هایمان و دوستان هر دو پیمان می بندیم که در خوشی و ناخوشی در کنار هم باشیم. تمام این ها یک حیله است…