غروب محمد همراه پدرش به مسجد محل رفتند و بعد از نماز مغرب و عشا از پیش نماز خواستند تا برایشان استخاره بگیرد .انگار محمد بی تابتر بود ، پیشنماز با لبخندی مهربان گفت:ان شا… که خیر ِو محمد بلافاصله به کورش زنگ زد . حنانه قبل از اینکه سیم کارتش را عوض کند، شماره ی برادرش را داده بود و همان شبی که حنانه رفت یکبار محمد تلفنی با کورش صحبت کرده بود تا از رسیدن حنانه خاطر جمع شود برای همین شماره اش را داشت .اتفاقا وقتی به کورش زنگ زد و از او خواست تا با مادرش صحبت کند.
کورش گفت که او کنارش در ماشین است و در حال رانندگی و قرار شد خودشان با او تماس بگیرند. انتظارش چندان طولانی نشد. سیما خیلی زود تماس گرفت. کمابیش او را می شناخت اما از اینکه محمد با او کار داشت متعجب و نگران بود برای همین سریع پرسید: چیزی شده اقا محمد برای پدر ِ حنانه اتفاقی افتاده؟ محمد زود گفت: نه نه… برای امر دیگه ای زنگ زدم… راستش خواستم با خودتون مشورت کنم… در مورد نامزد ِ حنانه س، اقا پیروز، ایشونو که می شناسید؟ سیما بهت زده گفت: بله اما… نامزد؟
منظورتون چیه ؟ -راستش ایشون امروز ظهر پیش من بودن… همونطورم که خبر دارین حنانه بی خبر گذاشته اومده قائم شهر، یعنی با یه نامه نامزدیشو به هم زده اما پیروز دست بردار نیست و ادعا می کنه که هنوزم به دختر شما علاقمنده… من حتی بهش گفتم چرا بعد از دوهفته اومده سراغ حنانه که گفت پدر حنانه بهش قول داده بوده که بیارش شمال اما دست اخر گفته هیچ کمکی بهش نمی کنه و اینه که ایشون اومدن سراغ من… با اینحال من فکر کردم اول با خود ِ شما مشورت کنم…