دانلود رمان هویدا از اترک با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
استاد دانشگاهی که عاشق شاگرد یتیمش میشه و برای به دست اوردنش هرکاری می کنه، بعد از چند ماه رابطه می فهمه اون پسر یه بیماری عجیب و غریب روانی داره و…
دانیار روی مبل نشسته بود و در افکار خود غرق. صدای در امد. بلند شد و در را باز کرد. با د یدن پسرک کوچک جثه ای در کنار جانیار لبخندی زد و همانطور که سلام می کرد دستش را به سمتش دراز کرد . دست دانیار را میان انگشتانش گرفت و کمی فشرد و جواب سلامش را داد. دستش را به سمت پذیرایی گرفت و دعوت به نشستنشان کرد. دانیار روی مبل تک نفره ای مقابل ان دو نشست. دانیار کمی به چهره اهورا که معلوم بود خجالت می کشد نگاه کرد. برای ریختن خجالتش رو به جانیار گفت.
دا ن یار: میشه من و اهورا یکم باهم حرف بزنیم؟ جانیار لبخندی زد و سر تکان داد. جانیار: من میرم شرکت روبه اهورا کرد. جانیار:بعد از ظهر میام دنبالت اهورا لبخندی زد و تایید کرد. اهورا: باشه عزیزم. جانیار با نگاهی پر از شیطنت جلو رفت و اهورا را بوسید. تن اهورا گر گرفت از خجالت و سرش را در یقه اش فرو کرد. دانیار به حالتش خندید. جانیار بلند شد و همانطور که بلند بلند خداحافظی می کرد به سمت در رفت. جانیار که رفت، دانیار نگاهش را به اهورایی انداخت که گونه هایش گل انداخته بود.
همچنان سر پایین به فرش زیر پایش نگاه می کرد. دانیار: خب…لازم نیست از من خجالت بکشی. اول بگو ب بینم چی می خوری برات بیارم؟ اهورا لب هایش ا زبان زد.
اهورا: یه چیز سرد لطفا. با لبخند سر تکان داد و به سمت اشپزخانه رفت. اب پرتقال را از یخچال بیرون اورد و درون دو لیوان خالی کرد. سینی را برداشت و مقابلش گرفت. لیوانی برداشت و ممنونی زمزمه کرد. دانیار: نوش جونت. روی مبل خودش برگشت. با کنکاش چهره اش را از دیده گذراند. دانیار: با جانیار چجوری اشنا شدی…