دانلود کتاب ارباب سالار از Leily با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان یه دختره. دختری که همیشه تنها بوده. مثل رمان های دیگه، دختر قصه سوگلی نیست… ناز پرورده نیست… با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری نداشته… همیشه له شده و همین له شدناش هیچ غروری رو برای اون باقی نزاشته. دختر قصه مغرور نیست؛ اتفاقا خیلی هم مهربونه. اما پسر قصه… تا دلت بخواد غرور داره… خود خواهه و از خود راضی… بالاخره کم کسی نیست که….
الان ما کدوممون حوصله ی صبحونه خوردن نداشتیم اخه؟ با بی حوصلگی نشستم سر میز که پشت من سوگند و سحرم با چشمای سرخ از بی خوابی دیشب نشستن سر میز.سوگند: خاله پس بقیه کجان؟؟ خاله با کلافگی. خاله: ای بابا شماام که همتون از دنده چپ بلند شدین، چه کار به بقیه دارین؟ حتما یه کاری داشتن که خونه نیستن دیگه. سوگند: خاله جان چرا حقیقتو نمیگی.
خب بگو هم خودتو هم ما رو خلاص کن دیگه. خاله: تا نگم دست از سر کچلم بر نمیدارین نه؟؟؟ هممون یه صدا باهم گفتیم: نه. خاله: مامانتونو بقیه رفتن خونه سپهر تاج برای دیه. سحر: ان شاالله که راضی میشن دیه رو بگیرن. سوگند: ان شاالله. سحر و سوگند دلشون خوش بود چون حرفای دیشب عمو محمود و نشنیده بودن. نشنیده بودن که عمو محمود می گفت..
چقدر این خونواده مرفهن و امکان نداره پولو بگیرن. خاله: سوگل جان مادر چرا انقدر میری تو فکر؟ خب صبحونتو بخور دیگه. _میل ندارم خاله. خاله: میل ندارم یعنی چی؟ بخور ببینم. فردا بابات که از زندان در بیاد به جون ما غر میزنه که بچه های عین دسته گلمو دادم و جاش ۴ تا استخون تحویل گرفتم بخور ببینم. فرانک که تازه از خواب بیدار شده بود با خنده سر میز نشست…