دانلود کتاب عنکبوت از آزیتا خیری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مدرس فیزیک یکی از موسسات کنکور ناپدید میشود و با پیدا شدن جنازهاش در ارتفاعات شمالی تهران، شادی و کتایون و اردوان و سپنتا و دیگران ناخواسته، شاید هم خواسته پا به قصه میگذراند و درست مثل قطعات یک جورجین مکملی میشوند برای باز کردن معماهای داستان عنکبوت…
شادی کوله اش را روی دوش انداخت و پرسید: کار نداری؟ دیرم شد. ساره با کف گیری جلوی در آشپزخانه ایستاد و لبخندی به صورت او پاشید. جواب داد: برو در امان خدا. شایان با گرمکن سورمه ای و تیشرتی سفید، نشسته روی فرش، وقتی به ظاهر روی تست های فیزیک کار می کرد، به خداحافظی آن دو گوش سپرد. شادی به سوی در رفت، اما بلند و آمرانه گفت: شایان اون بیست صفحه رو حل میکنی
بعد می آی کلاس! او با لحنی نگران جواب داد: باشه آبجی! ساره یکی دو قدم به دنبال شادی رفت و با حالی معذب پرسید: امروز میرسی سوپری آقاحمید؟ با خانوم دبیری پیغوم فرستاده بود. شایان پشت دیوار اتاق با وحشت پلک زد، اما شادی بیخبر از همه جا، وقت پوشیدن کالج های سدری رنگش جواب داد: الآن دیر کردم. شب وقت برگشتن میرم. و با این حرف و با عجله از ایوان گذشت. ساره پشت سر او
شبیه به نجوا گفت: خیر پیش. شادی در را پشت سر خود بست و موی بافته خیسش را زیر مقنعه جابه جا کرد. مانتواش خیس شده بود و امید او به گرمای هوایی بود که لعنتی، از خرماپزان جنوب هم گذشته بود. از کوچه خارج شد و بی اراده محکم بند کوله اش را چسبید. نگاه اخم آلودش را به ته خیابان دوخت و سعی کرد تکان هیچ جنبنده ای مسیر نگاهش را عوض نکند. اما یکی دو گام مانده به قصابی آقا مرتضی…