دانلود کتاب چراغونی از B@H@R با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هميشه تمام عشق ها نبايد آخرش رسيدن به معشوق باشه… براي رسيدن به پايان خوب نبايد همه چيز عالي پيش بره… قصه زندگي دختر داستان همه اين فراز و نشيب ها رو دار.… حالا نورايِ داستان ما كه يه دختريه كه تازه از خارج اومده و هيچي از فرهنگ ايران نمي دونه… با يه پسرِ يكمي… البته يكمي (يه ذره بیشترازکمي) مذهبی آشنا ميشه كه از قضا ورزشكارم هست…
روی لبه پنجره نشسته بود و به کوچه غرق در نور خیره شده بود نگاه شایدوقتی که اومده بود هیچ وقت فکرشم نمی کرد… روزی برسه که دلش بخواد تمام این چراغاهای رنگی رو بشکنه تا کوچه غرق تاریکی بشه… مثل خودش که دنیاش به تاریکی رسیده بود آهنگی که از ضبط پخش می شد بیشتر دلشو آتیش می زد… یادش بود که اوایل معنی این آهنگ رو اصلا درک نمی کرد ولی الان… دیدم تو خواب وقت سحر،
شهزاده ای زرین کمر، نشسته بر اسب سپید، می اومد از کوه کمر، می رفت آتش به دلم می زد نگاهش، می رفت و آتش به دلم میزد نگاهش، سرش رو از پشت به دیوار کنار پنجره تکیه داد و زانوهاشو جمع کرده بود مثل جنینی که داخل شکم مادرشه؛ فقط اون نشسته بود نه خوابیده … بازم صدای آهنگ تو فضای اتاق پیچید. دست هاشو دور زانوهاش حلقه کرد سرشو گذاشت روی زانوهاش. با صدای در و باز شدن اون
به طرف در برگشت زنی مسن، و پشت سرش… پیرمردی که از چهره هر دوشون معلوم بود در جوانی بسیار زیبا بودن… اومدن داخل، ولی چهره های هر دو نشون از غم بزرگی می داد زن به دختر نزدیک شد _نورای من بیا پایین دخترم داری خود تو نابود میکنی… بعدم اونو در آغوش کشید. مرد به طرف ضبط رفت و اونو خاموش کرد. نورا با صدایی که کمتر از زمزمه نبود با بغض گفت: می خوام برم…