دانلود کتاب بت پایرز از ن_سلمانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این داستانم درباره ی یه دختر خیال پردازه که ارزوی یکم هیجان برای زندگی عادیش داره ولی زندگیش به حدی وارونه میشه که خودشم خودشو باور نداره. از محیط امن خونه که بیرون میره سایه های ترسناکی احاطه اش میکنن و بعد اونو به دنیای خونینشون میکشونن.. دلش برای یکی از اون سایه ها میره اما نمیدونه که توی چه دام ترسناکی گیر افتاده….
هوا تاریک شده بود و ناخوداگاه نزدیک دریاچه ایستادمو به خودم اومدم، باورم نمیشد اینهمه راهو چجوری اومدم که نفهمیدم. برگشتم سمتشون و باوحشـت بـه تـاریکی هواخيره شدم، همچین هول کرده بودم که فقط منتظر فرارشدم. باصدایی که وحشت ناک میلرزید گفتم: ا … ببین..م دریا … چه ، من دیگه … میرم. صورت بی روحشون ازارم می داد، من چطور همچین حماقتی کـردم کـه بـا دو مرد غولتشـن تا اینجا اومدم که به روستای شیطانی معروفه. اشاره به اونطرف دریاچه کردم:
روستا اونجاست سکوت و نگاه خیرشـون آزارم می داد، مو بلونده نزدیک شدو گفت: تو زحمـت افتادی، بایـد جبران کنیم سکسکه ام گرفته بود باترس عقب رفتم و گفتم: پ ….. پ … درم منتظرمه اون سیاه پوشه که اصلا نگاه نکردو نگاهش فقط خیره اونطرف دریاچـه شـد، اما بلونده ول کن معامله نبود و نمیدونستم توی فکرش چیه که هر لحظه داشت بیشتر بهم نزدیک میشد: ازم چی میخوای؟ نیشخند زد: افرین دختر باهوش…. ازت می خوام نترسی و فقـط تـو ارامش
بـزاری کارمو بکنم. خاک برسرم… یعنـی بـا این بدنامی زنده میمونم؟ اصلا زنده میمونم، اگـه نـجـات پیدا کردم قسم میخورم تو هشت کیلومتری هیچ غریبه ای نرم. تنها راه چاره غرق کردن خـودم توی آب بود نگاهی به فاصلمون کردمو بـعـد بـا تمـام توان به طرف دریاچه رفتمو خودمو توی آب پرت کردم و لحظه ی آخر از ته دل گفتم: مسیح. تصاویر پشـت هـم حرکت می کردو هر دفعه باعـث ازام میشـد، یه دفعـه مـرگ مـادرم رو میدیدمو یه دفعه کتک خوردم از دست بچه های کلاس…