دانلود کتاب دل های بی قواره از نیلوفر قنبری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یک روحانی همسر بسیار زیبایی داره. اما مهرگان خوشبخت نیست. چرا؟ چون همسرش راز بزرگ و مخوفی داره که زندگیش رو بر باد میده…
ساعت از هفت شب گذشته بود. مهرگان دست به کمر گرفت و نگاهی به اتاق خواب نیمه لخت کرد. سرویس خواب را می چیدند و پرده را که می زدند، آن وقت اتاق شب یه اتاق خواب می شد. با کمک مهرآنا آشپزخانه را تمام کرده بودند. فقط مانده بود وصل کردن ماشین لباسشویی و ماشین ظرفشویی. مبل ها و میزناهارخوری و بقیه وسایل بزرگ همان جا وسط نشیمن ولو بودند. یک ساعتی می شد که مهرآنا و مریم رفته بودند و هنوز محمدهادی برنگشته بود. هر بار هم که زنگ
می زد صدای اپراتور خبر از خاموش بودن دستگاه مشترک مورد نظر می داد. حسابی گرمش بود و عرق از سرو رویش می چکید. خانه پرده نداشت و ترس از دیده شدن نمی گذاشت لباس راحت بپوشد. کولر خراب بود. محمدهادی هم گفته بود آخر مهر است و کولر نمی خواهند. اما هنوز هم ظهرها هوا گرم بود و عصر هوا دم داشت. یخچالشان خالی بود و شام نداشتند. تصمیم گرفت یک دوش آب سرد بگیرد شاید این گر گرفتن ها دست از سرش بردارد. وقتی توی حمام رفت یاد
حرف مهرآنا افتاد: ” برنداری خودت وسایلو بچینی ها! بذار خودش بکنه”! حرصش درآمده بود از اینکه محمدهادی آنقدر بی خیال رفته بود پی کار خودش. اصلا کجا بود؟ چرا نمی آمد؟ یه ربع بعد دوش گرفته و لباس هایی گله گشاد تنش کرده بود. روسری روی سرش انداخته بود و باز داشت شماره ی محمدهادی را می گرفت که کلید توی قفل در ورودی چرخید. با دیدن محمدهادی و کیسه ی ظرف غذا، اخم کرد. محمدهادی کلید را روی میز ناهار خوری انداخت و رو به مهرگان گفت…