دانلود کتاب رستن از محدثه رجبی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مردی ۳۳ ساله غرق در دنیای خاصش است. پلههای موفقیت در دنیای کاری و شخصی اش را یک به یک طی میکند و دنیا دیده است. در کار بسیار جدی و مصمم… دختری ۲۶ ساله دختری که در یک زمان اتفاقاتی خارج از آرزوهایش را تجربه میکند و قصهای که پایانش مشخص نیست آیا این تنفر به عشق تبدیل میشود؟
“ترگل” با خستگی فراوان در کیفِ سنگین و شلوغی که به سختی در دستم گرفته ام به دنبال دسته کلید می گردم. کلافه از این همه وسیله که جلوی دست و پایم را گرفته اند، زیر لب غر میزنم: -اه کثافت! درست با همین فحش است که دستم در انتهای کیف و درست جایی که همیشه وسایلم از پارگی کیف پایین می رود دسته کلید را لمس میکنم و در را باز کرده و وارد می شوم. با ورودم به خانه بادِ کولر مستقیم به صورتم می خورد و با لذت چشم میبندم. در دل خداراشکر میکنم چون
هیچ چیز از این برایم بهتر نبود که در یک فضای خنک چند ساعتی را استراحت کنم. خانه ساکت است و به خوبی میفهمم بابا و مامان هردو خانه نیستند. تا رسیدن به اتاق شالم را از سر برمیدارم و بلند میگویم: -آهای کجایید شما؟ دکمه های مانتویم را با یک حرکت تا پائین باز میکنم. درست است این دکمه ها بستنشان بسیار زمان بر است اما باز کردنشان لذت فراوانی دارد! وارد اتاق مشترکم با شادی می شوم و با دیدنش که در پتو پیچیده است، به خنده میافتم. مانتویم را روی
چوب لباسی پشت در و کوهِ لباس می اندازم و میگویم: _کوه کندی اینجور بیهوش شدی؟ شادی اما در خوابی عمیق است و به این راحتی ها بیدار نمی شود. خیلی زود موهایم را شانه میکشم و به سمتِ اتاقِ شخصیِ سامان می روم. پله ها را به سرعت بالا می روم و به اتاقِ کوچکی که در آخرین طبقه خانه است و به پشتِ بام می رسد می روم. در را که باز میکنم، هدفونش را روی گوش هایش میبینم. صدای موزیک آنقدر بلند است که به خوبی میتوانم صدایش را بشنوم…