دانلود کتاب بهاری که باران نبارید از راضیه خیرآبادی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان ما روایتی از زنی است به نام شمیم، موفق و قوی، که ناخواسته دچار مادر بودن می شود و روی دیگری از وجود تقسیم شده اش را در زمستانی رو به یخ زدگی زندگی اش حس می کند…
خونه انقدر بزرگ بود که انتهاش رو نمی دیدم، دقیقا بر عکس اون زیر زمین مزخرف. يهو سه تا زن پشت سر هم از پله ها اومدن پایین، همشون اخمو بودن و روی سرشون روسری داشتن و پیرهن شلوار های شیک تنشون بود. چشم هام روشون خشک شده بود. اونی که از بقیه سن بالا تر می زد و چهره اش کمی شبیه همون مرده بود اومد سمتم و دست گذاشت زیر چونم و سرمو آورد بالا و با چشم های ریز شده نگاهم کرد. -بزرگ این خونه منم.
دستش رو آورد بالا که دستش رو ببوسم! ولی من سرم رو تکون دادم: نه من این کار رو نمی کنم. همین حرف کافی بود تا یه سیلی محکم بکوبونه توصورتم و من حیرتزده دست بذارم روی صورتم! نه دیگه نه؛ زورم به مالک نمی رسه اما اینو می زنم داغون می کنم. با چنگ موهاش رو گرفتم دستم و بی مکث مشت و لگد بود که بهش می زدم، انقدر سریع و وحشیانه بهش مشت و لگد می زدم که اون فرصت نکرده بود به خودش تکون بده و مثل یه مگس
چسبید به زمین و من پشت کمرش نشستم و چنگ زدم به موهاش سرش رو کشیدم بالا: -دفعه ی آخرت باشه. چند بار سرش رو زدم زمین و از روش بلند شدم. رو به زنی که از زیر زمین آورده بودتم پرسیدم: کجا دوش بگیرم؟ و اون وحشت زده به طبقه ی بالا اشاره کرد. به دو تا زنی که کنار پله خشکشون زده بود تنه زدم و از پله ها رفتم بالا… وقتی بعد از مدت ها یه دوش گرم رو تجربه می کردم حالم یه جور دیگه شده بود. کثیفی تنم انقدر زیاد بود که…