دانلود کتاب بی تو از فاطمه درخشانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان در مورد دختری به نام مهتابه، که با پسری به اسم امیرعباس دوست میشن، امیرعباس چندباری به خواستگاری مهتاب میره، اما هر بار به دلیل شرایط بد مادیش جواب منفی میشنوه، تا اینکه شب نامزدی مهتاب با پسر عموش با هم قرار فرار میذارن و فرار میکنن، اما متأسفانه فردای همون روز خانواده ی مهتاب اونا رو پیدا می کنن و مهتاب و عقد پسر عموش میکنن، پسر عمویی که از همون بچگی عاشق مهتاب بوده و اون و بشدت دوست داشته…
“راوی” بعد از رفتن خانواده مهتاب، همه فکر و ذکر سیاوش حول و هوش دختر عمویش می چرخید، هرچند امروز حرف های خوبی از زبانش نشنیده بود اما اصلا دلگیر نبود به دختر آفتاب و مهتاب دیده ی مثل مهتاب حق می داد که بعد از شنیدن این حرف ها بخواد اون جوری عکس العمل نشان دهد. غرق فکر در مورد مهتاب بود که ساناز جیغی کشید و سمت پنجره رفت و آن را باز کرد و گفت: کم اون زهر ماریو
بکش بدبخت فکر سلامتی خودت نیستی حداقل فکر ریه های ما بدبختا باش. نگاهی بهش کرد و گفت: نترس بادمجون بم آفت نداره. از آن طرف سامان هم با استکان چایی که در دست داشت از اشپزخانه بیرون آمد و گفت: این یا سرطان ریه میگیره، یا معده، از بس یا مشغول سیگار کشیدنه یا نوشیدنی خوردن. سیاوش خنده ی کرد و گفت: دوکلوم هم از بچه سوسول خونمون. ساناز کنار سامان نشست و دستی
روی شانه اش گذاشت و گفت: قربون پاستوریزه ی خونمون برم که بلاخره رضایت داد براش زن بگیرم._به به پس داداش بزرگه بلاخره یه تکونی به خودش داد، اتفاقا منم میخوام زن بگیرم گفتم بهت بگم یهو اول افتادم جلو از دستم نرنجی. سامان لبخندی به رویش زد و گفت: به به به سلامتی. ساناز هم صدای مامانش زد و با خوش حالی گفت: وای مامان بیا ببین چه خبره، اینجا دو تا پسرت میخوان دوماد بشن…