دانلود کتاب دلقک از صبا مرادی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
چهل روز از آن روزِ اول می گذرد… چهل روز پیش را یادت هست ویهان؟! آخ ببخشید، ویهان نه آرش، آرش بودی هان؟درست می گویم؟! چهل روز است که من مدام با خودم تکرار می کنم چرا؟… شاید ندانی اما، بی جوابی برایِ بعضی چرا ها خیلی می تواند کشنده باشد! چهل روز است که من لب از لب باز نکرده ام نه اینکه نتوانم نه! گمان می کنم بعضی وقت ها کلمات بی ارزش می شوند وقتی که به بزرگیِ رنجی که بر شانه هایت سنگینی می کند فکر می کنی!
نیم ساعتی بود که از خواب بیدار شده بودم… اولش که موقعیت را درک کردم، لباسم را پوشیدم و بعد از جمع و جور کردن اتاق خوشحال از بادِ خنکی که از دریچه ی کولر می آمد لبخند زنان به سمت در رفتم و وقتی با قفل بودنش مواجه شدم صحنه ی دیروز در عمارت آن از خود مچکر جلوی چشمانم نقش بست. چیزی نمانده بود که جیغ و داد کنم اما سریع به گوشی ام متوسل شدم و شماره ی سارا را گرفتم و
او حسابی از خجالتم در آمد! -دختره احمق! مگه نگفتم که درو قفل می کنم کلیدشم از زیرش رد می کنم داخل!؟ کمی دیگر میماندم و به عرایض سارا گوش می کردم؛ جد و آبادم را همگی با هم میشست و آبکشی می کرد! کلید اندکی زیر پادری رفته بود و قابل دیدن نبود! خم شدم و برش داشتم و یک لحظه صداي او در گوش هایم زنگ زد! (دختره ی احمق!) لب گزیدم و دهان را کج کردم و فرضی ادایش را در آوردم:
احمق خودتی. بعد به خنده افتادم و دستگیرهی در را فشردم. در که باز شد بوي سیگار به مشامم رسید و بعد بوی پیاز سرخ کرده… در را دوباره بستم و مردد از افکارم، تصمیم گرفتم که قفلش کنم. کلید را توی جیبم انداختم و خنده ام را خوردم و با خود فکر کردم الان میگن: اینا چه پرروان که در اتاق خونهی خودمون رو هم قفل میکنن! حق داشتم نداشتم؟ پررو هم خودشان هستن با تمام ایل و طایفه شان… والا!