دانلود کتاب خلافکار متجاوز از زهرا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با بغض نالیدم: _من دیگه دوستت ندارم فهمیدنش چرا انقدر سخته برات؟ سه سال به پات موندم که یکم تغییر کنی اما هیچ تغییری نکردی… وضعتو ببین!… پشت هم بهم دروغ میگی، تو یه قاتلی! زیر لب غرید: _نکنه بخاطر اون دکتر عوضی داری منو میپیچونی؟ همون سگ صفتی که پنج بار اومد خواستگاریت جواب رد شنید ولی ولت نمیکنه! نکنه با اون میپری؟ بخاطر اون داری منو رد میکنی؟ با گریه گفتم: _آرمان به خودت بیا….
نگاهی به صورتم انداخت و از اتاق خارج شد. با رفتنش بلند زدم زیر گریه… واقعا گیر یه روانی افتاده بودم. نا نداشتم رو پاهام بایستم. دوباره به تخت پناه بردم و دراز کشیدم. اتاق سرد بود یا من حس میکردم سردمه؟ از شدت سرما دست و پام داشت میلرزید. با باز شدن در و دیدن تمنا لبخند رو لبام نشست. جلو اومد و با لبخند سلام داد. _خوبید خانم؟ _بیا تمنا… دستمو بگیر… دستمو گرفت و کمکم کرد بلند بشم. زیر لب گفتم: یه لباس از تو کمد بده… یه لباس پوشیده، نمیخوام
کبودیام مشخص باشه… چشمی گفت و از تو کمدم یه بافت سفید رنگ که یقش کلفت بود رو داد دستم. شلوار چرم مشکیم رو سمتم گرفت و گفت: فکر کنم با این خوب باشه! سرمو تکون دادم. با کمک تمنا لباسارو تنم کردم. منو جلوی آیینه نشوند و مشغول آرایش کردنم شد. تقه ای به در وارد شد و صدای خدمتکاری اومد. _خانم اجازهست بیام داخل؟ _بيا.. دوتا خدمتکار وارد اتاق شدند هر دوشون سلام دادن و گفتن: آقا ما رو فرستادن کمکتون کنیم خانم… _نیازی نیست
برید پایین خودم میام… چشمی گفتن و رفتن. تمنا کارش که تموم شد لبخندی زد و گفت: کبودیاتون اصلا مشخص نیستن. سرمو تکون دادم و بلند شدم. موهامو بالای سرم جمع کردم و دم اسبی بستم. با تمنا از اتاق خارج شدم نگهبان هایی که جلوی در بودن با دیدنم سلام دادن. مثل اینکه اطلاع داشتن قراره از اتاق برم بیرون چون جلومو نگرفتن. با آرامش از پله ها پایین رفتم. تمنا کنارم ایستاده بود و دستمو تو دستش گرفته بود.. چقدر ازش ممنون بودم. آرمان و مهمانش …