دانلود کتاب بادکنک قرمز از هلن ابراهیمی آذر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اِما دختر مو قرمزه داستانه که سرگرم پرداخت بدهی های پدربزگشه و با شروع به کارکردنش تو یه کافه وسط پارک کم کم با مرد بادکنک فروش مرموزی روبرو میشه که نقاب به صورت داره و کسی تا به حال صورتشو ندیده مردی که شایعه شده که دیوونه ست و کمتر کسی بهش نزدیک میشه و داستان اما و بادکنک فروش مرموز از جایی شروع میشه که اِما به طور اتفاقی با رفتار های عجیب بادکنک فروش مواجه میشه و هربار به طرز عجیبی یه بادکنک قرمز به دستش میرسه …
نگاه منتظرم را به السا دوختم گفت الان میآید و یک ساعت اینجا معطلم کرده است. خیر سرش فقط رفته بود لباسی که امروز قرار بود بپوشمش را بیاورد. خمیازه ای کشیدم و نگاه خوابالودم را به اطراف دوختم با عجله وارد کلافه شد سمتم آمد و جعبه را سمتم گرفت: متاسفم دیر کردم جای دوختش باز شده بود تا جیسون درستش کرد زمان برد. جعبه را گرفتم و سری تکان دادم و به همان اتاقک در گوشهی راهرو رفتم. جعبه را باز کرده و به لباس امروزم نگاه کردم. عالی است. امروز قرار است زنبور بشوم با حرص لبخند زدم چه مسخره
بود این شغل، لباس زرد و مشکی زنبوری را تن کردم. این یکی هم کلاهش جدا بود. موهایم را با کش پشمی رنگم بستم و کلاه را روی سرم گذاشتم و تابلویی که در آن اسم کافه با فونتی زیبا و تزئین شده نوشته شده بود را برداشتم و از کافه بیرون رفتم و دقیقا مانند دیروز جلوی کافه ایستادم و تابلو را بالا گرفتم و اینگونه شد که دومین روز شغل شریف و دوست داشتنی ام آغاز شد دقایقی بعد دیدمش کمی دور بود و چرخ دستی اش را هل میداد و به سوی محلی که دیروز آنجا بادکنک میفروخت میآمد. سعی کردم کمترین توجه را
به او داشته باشم و تقریبا موفق هم شدم نگاهم به دست های قفل شده دختران و پسران جوان که وارد کافه میشدند خیره بود. لبخندها و خنده هایشان با همدیگر برایم جالب بود و زیبا… من هم شاید دلم میخواست همینقدر بی دغدغه باشم و یا حداقل بیخیال دغدغه هایم… اما گمان کنم این آرزو را هم مانند دیگر آرزوهایم باید در سیاه چالهی دلم خاک میکردم و دلم چه گورستانی شده بود از آرزوهای مرده! نفسی عمیق کشیدم. بیخیال شدن را یاد گرفته بودم و هر گاه که یاد آرزویی در دلم زنده میشد خیلی به کارم میآمد …