دانلود کتاب منفی چهار از مرجان فریدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این قصه فقط قصه من نیست… ما چهار نفریم… چهار تا منفی. هیچ احساس مثبتی بینمون وجود نداره و تا حدودی از هم متنفریم. اما منفی در منفی؟ بیاید از اولش شروع کنیم… از اول اول… چهار شخصیت… غرق دنیای خودشون… غرق اهداف خودشون… متنفر از هم… چهارتا شخصیت متفاوت… دو خواهر ناتنی از قضا خبرنگار که باید برای برگشت به شغل مورد علاقشون تلاش کنن… باید بهترین خبر استانبول و پیدا کنن… اما آیا با وجود نفرت و لج بازی هاشون با وجود منفی ترین و لجوج ترین های سیاره در مقابلشون… این کار راحته؟
“آیلی” جلوی آینه نشسته بودم و خیره به خودم نگاه میکردم نمیدونستم باید چه طوری رفتار کنم و این رو مخم بود. خیلی بده که مجبور باشی به مهمونیای بری که قراره توش دوست پسر سابقت رو با دوست دخترش ببینی! چنگی به موهای نم دارم زدم به مهمونی میرم و ثابت میکنم از اون دختره سرترم نه که برام مهم باشه، من هیچ وقت عاشق اوزان نبودم، احساسات بلوغ بود و جوگیری نوجوونی. رل که زدیم میشه گفت خیلی چیزا رو باهاش تجربه کردم همهی اولین هام با اوزان بود. ولی فهمیدیم اون طور که باید هم رو نمیخوایم اما موضوع حسادت بود. ترک شدگی… این که هنوز کات نکردیم،
با دختره رل زد و نامزدم شدن لبامو روی هم فشردم تلم رو زدم و موهامو از جلوی صورتم بالا فرستادم. شروع کردم به آرایش کردن خط چشم ظریف و کرم پودر و رژ لب صورتی موهامو با اتو مو لخت لخت کردم به سمت تخت رفتم بابا برام یه پیرهن از مغازه آورده بود. لباس فروشی داشتیم بابامم جنس میبرد ایران و گاهی میفروخت این پیرهن یکی از جدیدترین و خوشگل ترین لباسهای مغازه بود کلی خودمو جر دادم تا برام آوردش. در اتاق باز شد بابا به قاب در تکیه زد. با رکابی سفید با نمک میشد مخصوصاً که جوون تر از سنش میزد. -داری آماده میشی بابا؟ در حالی که اتو رو از برق میکشیدم
گفتم: اره. لبخند زد: به اوزان سلام برسون و مراقب خودتم باش.
سر تکون دادم: چشم مرسی. بهم نزدیک شد و شونمو گرفت و آروم گفت: براتم مهم نباشه که دوست دختر داره اگر کسی لیاقتتو نداره این تقصیر تو نیست باشه؟ با لبخند دندون نمایی گفتم: همین طوری مخ دوتا زن رو زدی دیگه. قهقهه ای زد و لپم رو کشید سیبیلاش مثل خوانندهی مورد علاقش بهنام بانی بود. من تا حالا ایران نرفته بودم ولی بابا چون ایرانم مغازه داشت زیاد میرفت. -شیطون حاضر شو میرسونمت. سر تکون دادم. نه نهال خونه نیست نمیدونم کجاست با ماشین خودم میرم. لپش رو باد کرد. -باشه پس من برم فوتبال ببینم …