دانلود کتاب ایاز و ماه از اکرم محمدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گاهی فقط یک قدم اشتباه میتواند کلاً آیندهات را بکوبد و از نو، با یک داستان دیگر بنویسد. مثلاً من الان باید در گمشتپه باشم، عروس بیگ مراد، نه در این اتاق بیمارستانی، کنار مردی که نمیشناسم… صدای بم و پرنفوذ دکتر شانههایم را بالا پراند. -اومدی تخمک اهدا کنی؟ مؤدبانهٔ فروش بود. سرم را تکان دادم. -اون پسره که باهات اومده… بیاراده و برنامه ریزی شده گفتم: شوهرمه… پوزخندی روی لبهای درشتش نشست. عینک را از چشم برداشت و روی میز گذاشت: شوهرته و حلقه دستت نیست؟
“ایاز” ارباب بیهمه چیز؛ این چیزیست که روستایی ها وقتی با ترس از سر راهم کنار میروند پچ پچ میکنند برایم مهم نیست، شاید چون واقعاً بیهمه چیزم. ولى من فقط اربابشان نیستم وارث خانه اربابی ام، وارث تمام هست و نیستشان. وقتی قانون اصلاحات ارضی شاه زمین ارباب ها را از آنها گرفت، همه شان به شهرها رفتند و کارخانه دار شدند مختار خان نرفت و ماند. بعدها که آب از آسیاب افتاد بیشتر زمین های کشاورزی واگذار شده به روستایی ها را از آنهایی که سودای شهر داشتند خرید و دوباره مالک بیشتر مزارع شد.
عقده داشت؛ عقده اربابی، صاحب مردم بودن پدربزرگ عقده داشت. همه فکر میکردند من هم جا پای او گذاشته ام، همین هم بود، در عمل جا پای همان ملعون گذاشتم که ژن پرقدرتش در رگ هایم میجوشید… هر چند که من از اینجا بیزار بودم و خان عاشق این ده کوره… روستایی که مردمش با او بد تا کردند… باید تاوان میدادند، تمامشان. پیرمرد حق داشت آخر عمری از همه رعیتهایش زده شود و خانهاش را ببرد تا بالای تپه اما ای کاش از این باتلاق ها و برنج به رنج کاشته شده هم دل میکند. ذهن و طرز فکرش با صدو ده سال سن فسیل
شده بود. هرچند از آدمی که شاه یک کشور نتوانست او را از اربابی بیندازد چه انتظاری میشد داشت؟ گرفتاری اینجا بود که مرده اش هم از قبر میتوانست زور بگوید و تحکم کند… ولی من اینجا نمانده بودم تا غصه شالیزار و کارگرهایش را بخورم و وصیت کوفتی اش دربارهٔ دهكده لعنتی عمل کنم، من فقط یک دلیل داشتم که اینجا بودم، فقط یک نفر، یک نفس… میتوانستم همین امروز از این بیغوله بروم ولی او پایم را میبست به این خراب شده پُر از نفرین و ناله مرده ها و زندگان… دو روز اینجا و مردمش را تحمل کردم بس بود …