دانلود رمان صبح که بیاید از رزالیا و رز وحشی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری خودساخته و محکم بنا بر راز هایی که دارد مجبور به کار در شرکتی می شود که با پسر صاحب آن شرکت دشمنی دیرینه ای دارد و نقطه عطف این دشمنی دوطرفه بودن آن است به گونه ای که پسرک فکر می کند عشق اتشین خود را به خاطر ازدواج اجباری که سالها پیش آنها را مجبور کردند از دست داده است…
از ماشین پیاده می شوم و به سمت اورژانس می روم و با اولین کسی که می بینم شروع به صحبت میکنم. بهیاری با ویلچر همراهم می آید و با دیدن و نداد نیمه جان و لباس تنش و شالگردن من که همگی دیگر کاملا رنگ خون گرفته اند با گفتن “خانم چیزی نیست خونریزی داره فشارش افتاده سعی می کند من گریان را آرام کند.” به سختی ونداد را سوار ویلچر می کند و ونداد حتی انقدری جان ندارد که ری اکشنی نشان دهد.
ونداد را به اورژانس بیمارستان می رسانیم و نوید که زنگ می زند با گریه نام بیمارستان را می گویم. احساس بیچارگی می کنم وقتی هیچ کاری جز گریه کردن از دستم بر نمی آید. پرستار مسن که می بیند گریه هایم بند نمی آید با چند کشیده ونداد را مجبور می کند تا هوشیار شود و هق هق من بند می آید ولی اشک هایم خشک نمی شوند و ونداد هم به دقیقه نکشیده باز پلکهایش را می بندد.
پر ستار با حوصله شال خیس از خون را از دور دستش را باز میکند و بعد انگشتان نیمه مشت شده اش را، ونداد ناله می کند و باز هم هوشیار می شود. پرستار می پرسد: -چه بلایی سر خودت اوردی بچه؟ سرم فیزیولوژی را روی دستش خالی می کند و ونداد برای لحظه ای سرش را بلند می کند و دوباره سرش را روی بالش میگذارد و پلکهایش روی هم می رود ناله وار می گویم: -بیهوش شد…