دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند از صدیقه بهروان فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درد شلاق و زجر بیآبرویی وقتی کنار هم باشه میتونه بمب اتم بشه و دنیا رو خراب کنه اما نه واسه امیرعباس ما که مردونه پای زینب میایسته و ازش رودست میخوره… زینب دختر آزاد و شر و شیطونی که با اومدن امیرعباس مذهبی به محله اشون دچار تضاد و حس های جدیدی میشه. و بخاطر اینکه به چشمش بیاد دست به بازی خطرناکی میزنه…. بازی با آبروی امیرعباس…
چشمان خیس زینب، سر پایین افتادهاش و درماندگی چهرهی سمانه خانم، ناچارش کرد این را بگوید. سمانه خانم هراسان شد. بند کرده بود به چادرش و هی آن را بالا میکشید. – نه پسرم. زینب باید پیش خودم باشه. تنها که نمیتونم بذارمش. زن بیچاره کم مانده بود گریهاش بگیرد. امیرعباس جلو رفت و در عقب اتومبیل مهدیار را باز کرد. – بیا بشین زینب جان، اینجوری سرما میخوری. زینب نگاهش نکرد و تنها سر تکان داد و دو دستش را روی چرخهای ویلچر گذاشت.
بدجنسی بود اما لحظهای ایستاد تا ببیند دخترک تخس قرار است چطور صندلیاش را حرکت دهد. زینب که تقلایی کرد و نتوانست جابجا شود، نگاه پر گلایهاش باز بالا آمد.زود خودش را به پشت سر او رساند و دستههای ویلچر را گرفت. زمان خوبی را برای سر به سر گذاشتن انتخاب نکرده بود. مطمئنا او در این لحظه که برادرش او را نمیخواست و مادرش هم هیچ کار از دستش برنمیآمد، حال خوشی نداشت. ویلچر را که کنار اتومبیل رساند، جلو آمد تا کمکش کند.
زینب اما بدون توجه به او و دست دراز شدهاش، با کمک دستگیرهی داخل اتومبیل ایستاد و خودش را بالا کشید. میمرد هم از او کمک نمیگرفت. خجالت نمیکشید! ایستاده بود کنار تا از نتوانستن او لذت ببرد! بینیاش را بالا کشید و رو برگرداند. هیچ دلش نمیخواست امیرعباس یا حسین شاهد اشکهایش باشند. از حسین عجیب نبود اما از امیرعباس واقعا توقع نداشت، حداقل حالا که هم از نظر روحی داغان بود و هم از نظر جسمی! پتو را روی تن او مرتب کرد و کمی خم شد…