دانلود رمان نه سیاه بود نه سفید از ریحانه رسولی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری از جنس حریر… نرم و نازک… دختری حساس و لطیف… دختری ساده و مهربان… عاشق نمی شود اما وقتی که می شود زندگی اش در عرض ثانیه ای کن فیکون می شود به وسیله دستان مردی که به بهانهی عاشقی جانش را می ستاند… تاوان می دهد… تاوان خـ ـیانت مادر…
پماد از دستم افتاد و شوکه نگاهش کردم… آب دهنم و به سختی فرو دادم و گفتم: چـ… چی؟ آرزو: یکی از کارمندای شرکت آقابزرگ که گویا خیلی هم آقاست قراره آخرهفته بیاد خاستگاری تو… آرشام هم واسه همین هاپو شده بود و پاچهی آقابزرگ و گرفت. خنده ی بلندی سر داد و گفت: وای حریر باید میومدی پایین و میدیدی چقدر باحال دعوا میکرد.
ابروهاشو کشید توهم و صداشو کلفت کرد و گفت: آقابزرگ من حریرو می خوام شماحق نداشتی قرار خاستگاری بذاری… شما به من گفته بودین حریر اول و آخر مال منه تا نرفتم فک اون پسره ی بی شرف رو نیاوردم پایین زنگ بزن و خاستگاری رو کنسل کن. خندید و گفت: دقیقاً همین شکلی بود. با ترس گفتم: آقابزرگ چی گفت؟ آرزو: آقابزرگ گفت: حریر تو رو رد کرده و حسین هم به ازدواج شما راضی نیست.
من که نمی تونم حریرو به زور مجبور کنم با تو ازدواج کنه حالا که تو رو رد کرده باید در ویال برای بقیه ی خاستگاراش باز بشه. به خوش خواب چنگ انداختم و چشمام و به سقف دوختم و اشکام و مهار کردم… لبام از بغض لرزید و دلم به شور افتاد. خدایا این دیگه چه عذابیه؟! متأسفانه مثل تموم این مدت نتونستم خودم و کنترل کنم و اشکام سرخورد روی گونه هام. آرزو: هی حریر چت شد دختر؟ دختر! دختر! لعنت به منی که…