دانلود رمان مانند تو از حدیث افشار مهر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زندگی ساده و یکنواختِ صحرا با ورود مردی به نام طوفان به یک باره دگرگون می شه و تمام عقاید و تفکر های صحرا رو دچار تغییر و تحول می کنه. طوفان در ظاهر مردی خوش قلب و خوبه… اما رازهایی در پس پرده وجود داره که وجود طوفان رو عوض می کنه ، انتقامی که چندین ساله در دل طوفان هست… آیا با عشق آتشین صحرا خاموش می شه؟…
جلوی آینه ایستادم و نگاهی به لباسم انداختم… همون مانتویی پوشیدم که دیروز از پاساژ خریدم… صبرا از پشت سر بهم نزدیک شد و گفت: خیلی خوشگل شدی.ای بابا… انگار چی کار کردم. به چهره ام نگاه کردم… موهام محکم بسته بودم و قسمتی از موهام بافتم و تل مانند روی قسمت جلویی موهام گذاشتم… آرایش ساده ای داشتم… خط چشم گربه ای و رژ لب کالباسی تیره. بدو بریم که طوفان دم در منتظره. یاد طوفان و معذرت خواهی زور کی که کردم افتادم… وقتشه یکم تلافی کنم.
لبخند شیطا نی زدم و گفتم: تو برو من دو دقیقه دیگه میام. کیفش برداشت و از اتاق بیرون رفت. نشستم روی صند لی و آروم آروم شروع کردم به الک زدن… پیج اینستاگرام رو زیرو رو کردم… جلوی آینه با آهنگ های شاد قر می دادم… صدتا عکس گرفتم… همه ی این کارها حدود بیست و پنج دقیقه یا نیم ساعت طول کشید… در تمام ا ین مدت، صبرا هزار تا پیام با عنوان: فحش نفرین، تهدید و… فرستاد . ادکلنی که طوفان انتخاب کرده بود برداشتم و پیس پیس، سر تا پام رو زدم.
ساعت چک کردم… سی و پنج دقیقه گذشته بود… اخرین پیام صبرا با مضمون: خیلی بیشعوری، حدود پنج دقیقه ی پیش بود. خب فکر کنم دیگه کافیه! کیف دستی کالباسی رنگ برداشتم و با زنجیری که داشت از روی شونم آویزونش کردم. از پله ها پایین رفتم… در سالن باز کردم و دنبال ماشین گشتم… در کمال تعجب هیچ خبری نبود. متعجب زیر لب گفتم: کجان پس؟ چشمم به یکی از نگهبان های در ورودی خورد… خودم رسوندم بهش و گفتم: خواهرم رو ندیدی؟ :بله! چند لحظه پیش رفتن…