دانلود رمان ما که شانس نداریم از خانم طلا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به اسم لعیا که به تازگی برای کار به یک فروشگاه شیک و معروفی رفته اوایل ورودش بوده که… ماجرای طنز و جالبی در بطن داستان وجود داره که داستان رو جذاب می کنه…
صبح بلند شدم و به فروشگاه رفتم هنوز تنم خسته بود اون روز حتي سانازهم نیومده بود منم مجبور بودم تنهایي به کارا رسیدگي کنم جنساي تازه رسیده بود و آقاي مهران هم نبود و کارم زیاد شده بود… داشتم فاکتور ها رو چک می کردم _سلام. سرمو بلند کردم دیدم کیوانه من: سلام اینجا چیکار می کني؟ _ فرزاد گفت امروز جنس می رسید و نمی تونه بیاد به من گفت بیام ببینم چیزي کم نباشه _ اهان… رفت سره همه ي کارتون ها و توشون رو نگاه می کرد و کاغذي هم دستش بود. تلفن زنگ خورد…
برداشتم… _بله؟ _ سلام خانم آریامهر من مهران هستم… کیوان اومده؟ _ سلام بله _ خب پس هیچي. قطع کرد و منم دنبال کارام رفتم… با کیوان کارا رو انجام دادیم… کارمون که تموم شد اومدم راست شم که کمرم از بس خم بودم خشک شده بود و به زور صاف شدم کیوان: یه صندلي میدي؟ _ بشین روي صندلي ساناز؛ اونوره پیشخون سري تکون داد نشست و سرشو به پشته صندلي تکیه داد و چشماشو بست من که دلم چایي می خواست… خواستم برم که گفتم یه تعارفم به این بزنم. _ کیوان چایي می خواي بیارم؟
_ اگر هست که خدا خیرت بده رفتم تو آشپز خونه کوچیکي که انتهاي فروشتگاه بود دري زدم و وارد شدم مش رحمت داشت نماز می خوند… منتظر موندم تا ازش اجازه بگیرم… پیرمرد نازنیني بود… نمازش تموم شد و به طرفم برگشت _ چیه بابا کاري داري؟ _ اجازه هست دوتا چایي ببرم؟ _ الان میام می ریزم _ نه نه شما ادامه بدید خودم می ریزم… دوتا چایي ریختم و توي سیني گذاشتم با ظرف شیریني و بیرون اومدم… رفتم کنارش هنوز چشماش بسته بود دستي جلو صورتش تکون دادم خواب بود…