دانلود رمان سرنوشت جانان از مریم احمدی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
جانان دختری که سالها با خانواده عموش زندگی می کرده بعد از ازدواج ناموفقش دوباره پیش خانواده عموش برمی گرده از طریق کارش بهش ماموریت یک ساله میدن بره شیراز, عموش در صورتی رضایت به رفتن شیراز می ده که جانان بره خونه دوست قدیمی اش حاج احمد اون جا عاشق خواهر زاده حاجی میشه و قراره ازدواج می زارن تو این حین برادر زاده حاجی به اسم صبا که با اونا زندگی می کرده از خونه فرار می کنه و میاد تهران… همه چی بهم می ریزه…
به آرامی از آلاچیق خارج شدم به سمت عمارت رفتم آخر شب آخرین نفر از میهمانان با بدرقه مامان منیر و زیبا خانم انجام شد همه از خستگی روی پا بند نبودند با آمدن مردها دوباره زنها چادر به سر کردند. گره روسری ام را محکم کردم و گوشه ای نظاره گر محبت های بی دریغی که اطرافیان نسبت به نسیم و رضا می کردند بودم. چشمانم به خاطر آرایش سنگینی می کرد مامان منیر نگاهی به صورتم انداخت گفت: (مادر خسته ای پاشو که الان همه رو راهی می کنم برن اتاق هایشان).
روی تختم دراز کشیدم داشتم به مرتضی فکر می کردم غلتی زدم انگار خواب از سرم پریده بود زیر پتو خودم را مچاله کردم پلک هایم را روی هم قرار دادم شاید خواب مرا در خود فرو ببرد… اولین روز کاری بعد از روز نامزدی حسابی شلوغ کسل کننده بود. روی نقشه های جدید مشغول بررسی بودم که صدای پیامک تلفنم بلند شد. گوشی ام را برداشتم از طرف عاطفه بود:«بی بی دلش هوای مشهد کرده، قراره هفته آینده بریم مشهد 3 روزه، حتما باید باشی به درخواست بی بی نگاهی به تقویم بنداز،
بعد بگو نمی تونم» گوشی ام را روی میز قرار دادم و نگاهی به تقویم روی میزم انداختم خنده ام گرفت چهارشنبه و پنج شنبه تعطیل رسمی بود فکر همه چیز رو کرده بودند. گوشی را برداشتم و نوشتم « حتما …آقا طلبیده». از آخرین باری که به مشهد رفته بودم 11 سال می گذشت. یادش بخیر تصمیم گرفتم موقع نهار به پدرم زنگی بزنم. اگر من زنگ نزنم امکان نداشت خبری از من بگیرند. افکارم را جمع کردم و با حوصله بیشتری به کارم مشغول شدم. ساعت پنج غروب و پایان ساعت کاری اما انگار ساعت ده شب بود…