دانلود رمان کهربا از سایه پناه با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پناه دختر خود ساخته ای است که مادر خود را از دست داده است و با پدرش زندگی می کند. زندگی خیلی متوسطی دارد و مثل همه ی هم سن و سال هایش آرزوهای زیادی در سر می پروراند که در طی یک حادثه با روی دیگری از زندگی آشنا می شود. او یک شخصیت عادی و عام دارد که از این جهت شبیه هر کسی در این جامعه می تواند باشد…
قلبم یهو تند تند زد می دونستم عصبانیتش خرکی هست. از اتومبیل پیاده شدم. سدرا هم پشت سرم پایین اومد و کلید رو به دربون داد. باهم به طرف آسانسور زدیم. بعد از چند ثانیه در باز شد من داخل آسانسور رفتم سدرا هم اومد و رو به روی من ایستاد و دکمه طبقه دهم رو زد و بعد هم روبه من ایستاد دستش رو در جیب شلوارش فرو برد و زل زد به من. نمی دونم از تاثیرات ترس از اون محیط بسته کوچک بود و یا گرمای نگاهش که خجالت زده سر به زیر انداختم و کیفمو در دستم فشردم…
در یک کلام زبان درازم کوتاه شده بود و مثل گربه شرک مظلوم شده بودم. بوی عطرش گیج کننده بود با صدای زنی که گفت: -طبقه دهم. سرمو بلند کردم و به در خیره موندم چند ثانیه بعد در باز شد این دفعه اول سدرا بیرون رفت و من پشت سرش خارج شدم و نفس آسوده ای کشیدم. در اون طبقه سه واحد وجود داشت. سدرا جلوی در واحد شمالی ایستاد و زنگ رو فشرد… بعد از چند لحظه در باز شد… خانومی با روپوش و مقنعه ای مدل دار در رو باز کرد… معلوم بود از کترینگ اومده بود برای انجام پذیرایی…
وارد شدیم و با راهنمایی سدرا وارد سالن شدیم… یه سالن بزرگ و یه آپارتمان وسیع تر که بیشتر از سیصد متر زیر بنا داشت… فضای سالن نیمه روشن بود. بوی دود سیگار و ادوکلن مهمان ها قاطی شده بود… دی جی در حال نواختن بود… عینک آفتابی به چشم و کلاه به سر مثل بقیه دی جی ها… عده ای پسر و دختر هم می رقصیدند و جیغ جیغ می کردند… ناگهان دستم داغ شد… سدرا دستمو در دستش فشرد… نگاهی به دست هامون و بعد هم نگاهی به سدرا انداختم و اون بدون هیچ عکس العملی فقط گفت: -این فقط یه نمایشه…