دانلود رمان پیچک سرما زده از نسرین جمال پور با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قصهی حرفها و تکه پرانی ها و دخالت های نابجای دیگران است. وقتی حرف روی حرف جمع شود و پارویِ زندگیات به دست اطرافیان بیفتد؛باید هر لحظه منتظر طوفان و برخورد قایقت با یک صخرهی عظیم باشی… سمانه دختری بیست و پنج ساله است که از وقتی خود را شناخته، با حرف مردم زندگی کرده است و هیچ خواستگاری ندارد.زندگی سمانه، تحت سلطهی زن برادرش اداره میشود و جرات اعتراض ندارد…
شب خواستگاری ام رسید. شب زیبایی که لذتش تا پوست و استخوانم نفوذ کرده بود و همه وجودم را درگیر کرده بود. از ابتدای صبح که بیدار شده بودم، لبخند از لبم دور نمی شد. امید مرتب پیام می فرستاد و نظر خواهی می کرد. “دسته گل چه رنگی دوست داری؟” “گل مورد علاقه ت چیه؟” “سبد بگیرم یا دسته گل؟” “طبیعی دوست داری یا مصنوعی؟” “شیرینی چه مدلی دوست داری؟” معلوم بود که او هم استرس دارد. مامان خانه را برق انداخته بود. آن قدر وسواس داشت که مرا به خنده می انداخت.
حتی ناهار را در آشپزخانه خوردیم تا هال کثیف نشود و میز ناهارخوری نامرتب نشود. بابا سر کار نرفته بود. به احترام امید، هیچ کس را خبر نکرد. _بنده خدا هیچ کسی رو نداره. نمی خوام با جمع کردن تیر و طایفه تو این شب اول، دلش هوایی بشه. بابا چقدر برایم قابل ستایش شده بود. هر لحظه منتظر بودم سیاوش و سیمین هم سر برسند. حرف های دیشب امید، مرا آرام کرده بود. چشم هایم را باز تر کرده بود. من خانواده داشتم و باید قدرش را می دانستم. یک ساعت به آمدنشان مانده بود و هنوز از سیاوش و سیمین خبری نبود.
بابا به سیاوش زنگ زد اما پاسخگو نبود. با این حال، سیامک را فرستاد تا آن ها را برای آمدن، به طور اختصاصی دعوت کند! اما سیامک هم برگشت و هیچ نگفت. گوشی را روی قلبم گذاشته بودم و لباسم را مرتب کرده بودم. قرار بود هر وقت رسید؛ ابتدا به من تک زنگ بزند. روسری ساتن شیری رنگی که مامان از چمدانش بیرون کشیده بود، با سنجاق روی سرم مرتب کردم و چادرم را روی سرم کشیدم. دستم به هاله ی صورتی رنگ کنار گونه ام نشست. خیلی کمرنگ بود. خیلی نامحسوس بود…