دانلود کتاب اکیپ از ریحانه محمود با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان بردیس طاهرمنش که باید برای نفوذ به یک باند وارد اکیپ دانشجویی شود…
لحظه ای به چهره ی مردِ مقابلش دقیق شد. به قد و بالایش اگر می آمد؛ لباسِ فُرم سربازی با آن مقدار از ریش و پشمی که تخمینِ سنی اش را به بیست و شش، هفت می رساند؛ همخوانی نداشت. چهره ی نمکینش را در ذهن ثبت و سپس با همان حالاتی که عزتِ نفس، اصلی ترین چاشنی اش بود؛ یک راست رفت و رسید به اتاقِ سرهنگ. تقه ای به در نواخت و پس از کسبِ اجازه، به واسطه ی لبخندی تصنعی،
پاسخ داد لبخندِ عمیقِ سرهنگ را. او هم به احترامِ بَردیسی که طاهر منش هم بود؛ روی پا ایستاد و رسم سلام و احوالپرسی را، با آب و تاب به جا آورد. بَردیس نشست به روی نزدیکترین صندلی به میزِ او و سرهنگ به یکی از سربازهای نزدیکش، دستورِ فراهم کردن استکانی چای داد. خروجِ سرباز بردیس را به حرف آورد. _مثل اینکه هنوز یادتون نرفته، که من عاشقِ کافئینم. سرهنگ مقابلش نشست.
با آن سن و سال، هنوز پرابهت و قبراق بود که آنطور رعشه به اندامِ سربازها می انداخت. _از اون زمان که حاج سروش خان پدربزرگت زنده بود؛ تا همین حالایی که واسه خودت یلی شدی، جلوی چشمام بودی پسر. میخوای یادم رفته باشه؟ دست هایش را به زیرِ سینه زد و تکیه اش را به پشتیِ صندلی داد. کاش که سرهنگ یک راست می رفت سراغِ اصل مطلب، چراکه به هیچ عنوان حوصله ی زیاده گویی را نداشت….