دانلود کتاب مرد بدلی از فاطمه زایری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مردی که سال هاست تاری از تنهایی به دور خودش تنیده و تموم زندگیش توی کارش خلاصه شده… این مرد تنها، یه مرد بی معاشرته که به اجبار پدرش پا تو محله ای میذاره که براش یه دنیای ناشناخته است یه دنیا با آدم های جورواجور و رنگارنگ که هیچ کدومشون شبیه به اون نیستن… تو این محله و دنیای ناشناخته دختری رومیبینه که کاملا نقطه مقابلشه… اما با وجود تموم تفاوت ها و تناقض ها مرد بی معاشرت قصه دل میبازه و پا به یک مثلت بزرگی به نام عشق میذاره که زندگیش رو دگرگون میکنه…
سه روز به سرعت برایم گذشت و روز یک شنبه از راه رسید. یک شنبه بود و قرار بود امروز همراه سعیدی به خانه جدیدم بروم اما من که نمیرفتم. بیخیال تمام حرف های پدر، سعیدی رامقابل برج کاشتم و همراه نوید به شرکت رفتم. مقابل آسانسور ایستادم و نوید دکمه آسانسور را زد. سی ثانیه ای منتظر ماندیم تا آسانسور آمد. تا در آسانسور باز شد صدای پدر را از پشت سرشنیدم که خطابم کرد اما من بی اعتنا وارد آسانسور شدم و نوید هم پشت سرم. سریع دکمه طبقه
مورد نظرم را فشردم تا هر چه سریع تر از پدر فرار کنم اما در لحظه آخر پدر و منشی همراهش هم سوار شدند. پدر تا کنارم ایستاد گفت: امروز چند شنبست؟ سکوت کردم و چیزی نگفتم. پدر تقریبا فریاد زد: یکی به من بگه امروز چندشنبه ست؟ نوید و منشی پدر هر دو با هم گفتند: یکشنبه. پدر حرصی نگاهم کرد و گفت: تو اینجا چه غلطی میکنی؟ بدون اینکه نگاهش کنم عادی جواب دادم: اومدم سرکار. -شرکت واسه روزای زوجه تو الان میری خونه جنوب شهر.
این بار نگاهی تند به او انداختم که طلبکارانه گفت: ها؟ چرا اینطوری نگاه میکنی؟ با توقف آسانسور سریع خارج شدم و به اتاقم رفتم به محض بستن در پدر هم داخل آمد، اما در را نبست. همانجا جلوی در گفت: چیکارمیکنی؟ میری یانه؟ قاطعانه گفتم: نه من به اینجا تعلق دارم. “باشه”ای گفت و سپس رو به منشی ام گفت: خانوم زنگ بزن سعیدی بیاد اینجا. منشی”چشم”ی گفت و مدتی بعد سعیدی سررسید. با پدر کاملا به داخل اتاقم آمدند و در را بستند روی مبلمان نشستند…