دانلود کتاب فرار ارباب زاده (جلد دوم) از رویا رستمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
انوشیروان ارباب زاده ای که مجبور میشه با خواهر زاده اش لیلا به روستا برود، بین راه ماشین خراب می شود و صدای شیهه چند اسب را می شنود، برمی گردد و میبیند که چند راهزن دنبال یک دخترند….
بعد از چندین سال این اولین بار بود که به این روستا می آمد. مثلا آمده بود با انوشیروان کمی خوش بگذراند. نه اینکه این بلاها را شاهد باشد. میمیره؟ اگه به موقع برسیم نه! -چرا زدیش؟ داشتن یه دخترو اذیت می کردن. لیلا چشمانش گرد شده مگر در این روستا هم از این خبرها بود؟ فکر می کرد فقط درون شهر کاباره است و هر مردی می تواند با هر زنی باشد. وای خدای من، دختره چی شد؟ _نجات پیدا کرد. -کجا رفت؟ نمیدونم. -انوشیروان چرا خودتو درگیر می کنی؟
چشم غره ای به لیلا رفت. -چرا به من نمی گی دایی؟ اونجا بین دھاتیا هم قراره هی بگی انوشیروان؟ لیلا اخم کرد. چه لزومی داره؟ وقتی من و تو تقریبا هم سنیم. -دختر من 8 سال ازت بزرگترم. -خب که چی؟! لیلا دختر بزرگ خواهر بزرگش بود. چند سالی پدرش فرستاده بودش فرنگ که درس بخواند. تازه درسش تمام شده و برگشته بود. کلا در حال و هوای کشور و حکومت رضاشاه نبود که! ساز خودش را می زد. اولین باری که به دهات آمد خیلی بچه بود، بعد از آن راهی فرنگ شد.
نمی خواست بیاید. اما مادرش بی طاقت بود. هنوز هم رگ و غیرت ایرانی بیداد می کرد. دوست نداشت دخترش سهم اجنبی شود. فرستادند که بیایند. به کشورش خدمت کند. درس بخواند که آخر سر خودش را حرام این اجنبی های بی پدر و مادر کند؟ بلاخره رسیده به عمارت ماشین را به سرعت داخل راند. نگهبان ها و خدمه همه می دانستند قرار است انوشیروان بیاید. عمارت حسابی رفت و رو شده بود. همه چیز برق می زد. انوشیروان با لباسی که خونی شده از اتول پایین آمد…