دانلود کتاب تارگت از گیسو خزان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
میران محمدی پسری سختگیر و متعصب نسبت به جنس مونث.. زخم خورده از اتفاقات گذشته زندگی.. در به در راهی برای رسیدن به آرامش.. برای زدن زخم مشابه خودش تو قلب باعث و بانی پریشونیش.. بعد از تلاش برای پیدا کردن شخص مورد نظر.. دخترش و پیدا می کنه.. میشه سوژه زندگیش.. دختری که باید تقاص مادرش و پس بده.. دختری ساده و سر به زیر که مناسب ترین گزینه اس برای سیبل هدف شدن…
نگاه آخر و توی آینه به خودم انداختم و با چهره غمباری که عضو همیشگی این جمعههای یه هفته درمیون بود راه افتادم سمت در. ولی هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که صدای حرف زدنی از راه پله ها مجبورم کرد گوشمو به در بچسبونم و ببینم کی پایینه. باید صبر میکردم میرفت. اصلا حوصله سلام و احوالپرسی با دوستای زن دایی رو نداشتم… یا حتی خود زن دایی… اونم بعد از متلکی که دیشب بهش انداختم.. صدا نامفهوم بود و چیزی نشنیدم.. واسه همین آروم در و باز
کردم و سرمو بردم بیرون که با تشخيص صدای خانوم فرجی گرد شد و ابروهام پرید بالا.. -به شما چیزی نگفت؟ -نه والا.. دیشب انگار اصلاً آقا علیرضا رو ندیده که بخواد حرفی بینشون رد و بدل شه. -یعنی چی ندیده؟ -چی بگم مثل اینکه دیشب چندتا از خدا بی خبر مزاحم درین شدن وقتی داشته برمیگشته خونه. یکی از مشتری های رستوران دیدتش و تا اینجا آوردتش.. البته به من اینجوری گفت.. دروغ یا راستش رو خدا داند! -وا! پس علیرضا رو هوا واسه خودش تصمیم
گرفته که بیخیال این آشنایی بشه؟ حالا دیگه دهنمم باز مونده بود و همه اعضای بدنم بسیج شده بودن واسه نشون دادن اون حجم از تعجب و حيرتم عليرضا به خاله اش گفته بیخیال این آشنایی بشه؟ چرا؟ دیشب که زنگ زدمو گوشیش خاموش بود.. صبحم جواب تماسمو نداد و من به خیال اینکه نمیتونه صحبت کنه پیام دادم هر موقع تونست بهم زنگ بزنه و اون بازم زنگ نزد به قول خاله اش چی شده بود که رو هوا همچین تصمیمی گرفته بود بدون اینکه به من چیزی بگه؟