دانلود کتاب هم قبیله از زهرا ولی بهاروند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
«آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی فروشی مقابل مدرسه شان کشیده میشود و دلش میرود برای چشمهای چمنی رنگ «میراث» پسرکِ شیرینیفروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانوادهاش را به قتلهای زنجیرهای زنانِ پایتخت گره میزند و دختر قصّه را به صحنهی جرمی میرساند که بوی خون میدهد و بویِ عود… هشدار: این رمان برای افراد زیر ۱۶ سال مناسب نیست.
با سیخونکی که ثمین به پهلویش زد به خودش آمد و نگاهش را از نهال گرفت خجالت زده بشقابی که خوشه به طرفش گرفته بود را گرفت رو عدس پلو ته دیگی برشته و خوشرنگ از نان بود کنار غذا هم کشمش های دارچینی تفت داده شده گذاشته بودند. ناخودآگاه لبخندی رو لبش نشست. آنا همیشه به او میگفت به خاطر علاقهاش به ته دیگ، شب عروسیاش باران خواهد بارید. نفس عمیقی کشید از عطر پلو و دارچین و باران.. ریههایش پر از خنکی بیحدی شد و قاشقی از برنج به دهان برد. طعم محشری داشت حتی میتوانست بگوید
دستپخت خورشید به اندازه آنا خوب است. -خیلی خوشمزه شده، دستتون درد نکنه. خورشید، لبخندی در جوابش زد و گفت: برای مادرت اینا هم کنار میذارم آسمان جان حتماً رفتنی با خودت ببر. با قدردانی از خورشید تشکر کرد. مهمان ها هر کدام به طرفی از ایوان رفته بودند و مشغول خوردن عدس پلو بودند خورشید و خوشه که ظرفهای یکبار مصرف را پر کردند، دیگ خالی را گوشهای گذاشتند و به ظرفهایی که روی هم بودند نگاهی انداختند. خورشید به در بسته خانه اشاره کرد و گفت: برو به میراث بگو بیاد تا سرد نشده ببرید
و پخش کنید. با آمدن نام میراث تپش قلبش تندتر شد؛ اما یادش آمد در فاصله ای کم از او، نامزد میراث ایستاده است. نهال کمی آن طرفتر بود او نباید به مردی فکر میکرد که متعلق به زنی دیگر بود؛ نباید به آن چشمها فکر میکرد حتی پیش خودش اعتراف کرد که آمدنش به خانهی میراث اشتباه محض بوده است. نباید میآمد و دلش را به دیدن های کوتاه خوش میکرد. دیگر حتی نباید به شیرینی فروشی شان هم میرفت، باید فکری هم به حال دوستی با خوشه میکرد. شاید بهتر بود از این دختر دور شود تا از برادرش هم دور شود …