دانلود رمان یک بشقاب آرانچینی از مهر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دستی به کراواتش کشید با لبخند موزی طرف میزی که امشب برای ملاقات با دختر جدیدی رزرو کرده بود رفت . همه کسایی که انتخاب می کرد از بهترین ها بودن، زن های خوش اندام و خوش فیس رو دوست داشت . با پول های حسابی که پدرش توی دست و پاش می ریخت نیاز به چیزی نداشت . – لیدی زیبا دختر با ذوق برگشت با خط چشم کلفتی که کشیده بود چشم های آبی و درشتش رو بیشتر به نمایش می ذاشت…
درگیر بود با خودش اون که همیشه به فهمیده بودن معروف بود با یه تصمیم ناگهانی و اشتباه همه چیز رو خراب کرده بود، موبایلش رو برداشت روی اسم احسان مکث کرد زنگ زد به چند بوق نکشیده پر انرژی جواب داد بعد از احوال پرسی گفت: -احسان می تونی چند وقت آشپزخونه و رستوران رو بچرخونی؟ پر تعجب پرسید: -چرا اتفاقی واست افتاده؟ -نه می خوام یکم استراحت کنم اگه می تونی بیا فردا بهت همه چیز رو بسپار. احسان شوکه و متعجب بود؛ اما سر تکون داد و گفت: -باشه… فردا میام.
با خداحافظی قطع کرد تی شرت و شلوار مشکیش رو پوشید کفش های ورنی و کت چرمش هم تن کرد با نگاه کردن به ساعت از خونه بیرون زد. سوار بوگاتی مشکی رنگش شد با آخرین سرعت به سمت بیمارستان حرکت کرد همین که رسید از پرستار حال فریاد رو پرسید؛ اما با گفتن این که بیمار مرخص شدن شوکه شد . موبایلش رو از جیب شلوار جین مشکی رنگش در آورد شماره ی فرهاد رو گرفت . – الو فرهاد – سلام جونم داداش – فرهاد تو می دونستی این پسره رفته؟ چرا به من خبر ندادی؟
فرهاد گیج زمزمه کرد: -چی؟ چی میگی؟ – فریاد از بیمارستان مرخص شده ! -هی… یعنی چی؟! حداقل باید توی بیمارستان می بود . -حالا که رفته آدرس خونه اش رو واسه ام بفرست. فرهاد با مکث چند ثانیهای لب زد: -سامین دیوونه بازی درنیاری یه وقت! -ادرس ! موبایل رو قطع کرد در ماشین رو باز کرد همین که ماشین رو روشن کرد لوکیشن خونه واسه اش فرستاده شد. چنان ترمز گرفت که صدای جیغ لاستیک ها توی فضا پخش شد و رد لاستیک ها روی آسفالت موند…