دانلود کتاب دلکوچ (جلد اول) از نغمه نائینی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان برمیگرده به سال 1320در مورد خان زاده های اون زمانه که از روستا به شهر مهاجرت میکنن دختره به زور زن پسر عموش میشه در صورتی که عاشق رعیت هست بعد از ازدواج اون رعیته شوهرش رو میکشه همه از چشم این دختره میبینن اونم با کمک مادرش به تهران فرار میکنه…
گرد و خاک اسبش زودتر از خودش رسید دلم به هم پیچید تا نزدیک و نزدیکتر شد هی می خواستم رو برگردونم به بر پرشکوه و انکار کنم که ندیدمش اما از بالای چینه های باغ منو می دید… شاید از خانه ردم رو زده بود یا از کسی سراغم رو گرفته بود و پی ام امده وای اگر از کسی پرسیده بود چه می کردم بزرگ خاک کل آبادی رو به توبره می کشید. با دلشوره هی به دور و اطراف سرک کشیدم و زیر چشمی غبار پشت کرنگش* را پاییدم تا رسید.
دلم لرزید از اخم و تخمش. کنار چینه ی کوتاه باغ، از اسب پرید و خیره ی من، نفس نفس زد. نگاه دزدیدم و باز به دور و بر چشم گرداندم مبادا کسی ببیندش، ببیندمان. چسبید به چینه که تا شال کمرش می رسید،چنگ زد به کاه گل سفت و غر زد: _اینجا، تنها چه میکنی؟ دامنم را مشت کردم: هیچ. _ها. دلم گرفته بود. _مگه نمیبافی؟ قالیت رو از دار پایین کشیدی؟ سر بالا انداختم.
_نه… نفس گرفتم. ترسیدم بگویم بزرگ قدغن کرده پای دار بنشینم. ترسان باز اطراف را دید زدم و نگاه کردم به صورت آفتاب سوخته اش. _برو شفیع، برو… تفنگچی های خان همه جا جولان میدن، سر و کله ی کل مراد و میراب هم الانه پیدا میشه… اصلا چطور فهمیدی من اومدم باغ؟! نفس گرفت و سینه ی ستبرش تکان خورد. _بی انصاف، دلتنگت بودم. دامنم را بیشتر مشت کردم و دلم باز لرزید…