دانلود رمان برای ط از حمیرا خالدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
و من اینجا هستم… بَرای طُ… بِخاطِر طُ… مثل نَسیمی آرام از کنارت می گذرم… طُ نمی دانی… طُ نمی بینی… اما من همیشه هستم… در میان تاریکی ها… میان پلیدی ها… میان زشتی ها و بی کسی ها… میان سختی ها دستانت را می گیرم… اشک هایت را پاک می کنم و به جایت گریه می کنم… من همیشه هستم… اینجا… در کنارت…
وطنم ای شکوه پا برجا… جیغ زدم و از روی تخت پرت شدم روی پارکت ها. -یا خدا چی شده؟ باز عراق حمله کرده؟ چی شده؟ چی شده؟ تند بدون نگاه به اطراف از جام بلند شدم و به سمت در خیز برداشتم ولی پام به ملافه گیر کرده بود و هیچ جوره نمی تونستم بدوم. به پشت سر برگشتم که چشمم افتاد به باربد که با خنده بالای تختم نشسته بود و به ضبط کوچیک ی هم دستش بود. – باربد؟
هنوز می خندید، از رو ی تخت پایین اومد و کنارم ایستاد. -چطوری جنگلی؟ خب بیدار کردنتون به عهده ی من بود. همه رو بیدار کردم تو آخری بودی، ولی واکنشت تو ستون فقراتم… بعد دوباره زد زیر خنده. مشت محکمی به شونه اش زدم. -واقعا بیشعوری، خیلی بی شعوری. خندید و تعظیم کوتاهی کرد. -نظر لطف شماست. بعد به سمت در رفت و گفت: زود آماده شو وگرنه اینبار با شجریان بر می گردم…
از اتاق بیرون رفت و در رو بست. دستم رو داخل موهام بردم و آروم آروم سرم رو خاروندم. -پس نا امید نباشم، انگار باربدم چند تختش کمه! تند به سمت سرویس رفتم. -وای خدا الان بر می گرده! داخل سرویس شدم و بعد از انجام کارهام، تندی بیرون زدم و از داخل کمدم مانتوی مشکی اسپرت کوتاهم رو با جین آبی و شال آبی بیرون آوردم؛ تند پوشیدمشون و کوله ی مشکیم رو بیرون آوردم…