دانلود کتاب شهر بی شهرزاد از پرستو اسحقی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یه دختر هفدهساله بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقششدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم و…
با بوسه ای که پدر روی پیشونیم نشوند غرق آرامش شدم راسته که میگن پدر ی ک نعمت بسیار فوق العاده اس، بعد رو کرد بهم و گفت: -مراقب خودت باش دخترکم تا اخر شب برمیگردیم. -چشم پدرجان شماهم مراقب خودتون باشید. چون خانواده من تا حالا من را جایی تنها نگذاشته بودند به همون خاطر این استرس ها را پای اون می گذاشتم. بعد به سمت ماشین پاتند کرد، وسط های راه برگشت.
و به حاج سبحان گفت: -بعد خدا شهرزادم به تو می سپارم سبحان… نمیدانم من اشتباه متوجه شدم یا پدر همه این حرف هارا با استرس و بغض گفت. تا وقتی که ماشین پدر از دیدمون خارج بشه با حاج سبحان کنار هم ایستاده بودیم و تماشا می کردیم. یک دفعه دلشوره ای عجیب تمام وجود من رو در بر گرفت. کاش من هم همراهشان رفته بودم. با صدای حاجی به سمتش برگشتم.
باباجان، چند بار صدات کردم بیا بریم داخل. -ببخشید، چشم. خانه شکل L مانند بود که وقتی وارد خانه میشدی ابتدا به اشپزخانه و اتاق ها دید داشتی. با ورود ما همزمان زهرا از آشپزخانه خارج شد، با دیدن من اول تعجب کرد ولی بعدش با ذوق به سمتم آمد و به آغوش کشید، منم دستانم را دورش حلقه کردم تا به او بفهمانم که چقدر از دیدنش خوشحال شده ام. زهرا دختر دوم خانواده و دوست و همکلاسی من بود…