دانلود کتاب محو و مات از مژگان مظفری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شنتیا، پسر خوش تیپ و خوشگلی بود که به تازگی در کنکور ارشد روانشناسی قبول شده و از رامسر به تهران آمده بود. اولین روز رفتن به دانشگاهش بود که ناگهان با صدای گوش خراش ترمز اتومبیلی به خود آمد. با دیدن راننده اتومبیل هوش ازسرش پرید. راننده همان دختری بودکه ۲ سال پیش شنتیا را از غرق شدن نجات داده بود و هم اکنون هم کلاسی او به حساب می آمد…
منظره غریبی بود! درست مثل نقاشی کودکی هایمان، که کوه ها بر فراز آسمان می نشستند. کوه ها و تپه های سر سبز و زیبا، خطه مازندران با آن استواری ازلی و شکوه ابدی اش، در دل آسمان جا خوش کرده بود و ابرهای نرم و لطیف را به زیر یوغ ابدی اش کشیده بود. هدیه ای ازلی که مادر طبیعت به مردم سخت کوش این دیار ارزانی کرده است. چه هوایی! باد به شدت می وزید.
صدای زوزه باد در لا به لای شاخه ها به مانند آوای غمناکی بود که خود به خود آدم را کسل می کرد. سرتاسر آسمان را ابرهای سربی رنگ و تیره در بر گرفته بود و آسمان هر لحظه خیال باریدن داشت. دل من هم بی شباهت به آسمان نبود. فقط تلنگری بر احساسام نیاز بود تا ابرهای غمگین دلم شروع به باریدن کند. این روزها انگار که دلتنگی من پایانی نداشت. آینده برایم مبهم و سر در گم شده بود.
میان دو راهی انتخاب گیر کرده بودم. دلم می خواست نروم ولی عقلم مرا وادار به رفتن می کرد. هرگز تا به این حد خود را در تصمیم گیری عاجز و ناتوان ندیده بودم. در این لحظات نیاز به کسی داشتم که سیر با او درد دل کنم و انگر این بار خداوند زود به ندای قلبم گوش سپرد، چون طولی نکشید که شهلا خواهر کوچکم با تبسم شیرینی که بر لب داشت وارد اتاق شد و گفت: -باز که غرق شدی توی فکر و خیال!