دانلود کتاب سرکار خانوم وروجک از فاطمه عیسی زاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری با حریر مشکی بر سر که پرده ی شب چشمانش را تسخیر کرده و روزگارش هم به رنگ چشم هایش رنگ باخته است. دختری از جنس درد های اجباری و اجباری های درد آور. دختری که زیر بار مشکلات مرد شده است. دختر است اما مردانه دلش گرفته است. خسته شده اما هنوز هم چون کودک با نشاطی شوق به ادامه دارد…
از دار دنیا هم فقط یه خونه ی نقلی داریم که از طرف خانواده ی پدری بهمون ارث رسیده که بر خلاف ما خیلی پولدارن. پدرم بی اجازه و با وجود مخالفت های زیاد با مامانم ازدواج می کنه و همین باعث می شه بعد یه دعوای حسابی از خانواده طرد بشه. بعد ها بابام از فشار و سختی های زیاد زندگی معتاد شد. اون روز ها هیچی نداشتیم، امرار معاش خیلی سخت بود تا این که عموم بعد از فوت پدربزرگم
دلش به حال ما سوخت و یه خونه، فقط یه خونه از اون همه دارایی به نام ما زد که بماند هنوز هم که هنوزه منتش رو سرمون می ذاره! شانسمون کجا بود؟ تنها چیزی که ما همیشه داریم، جیش! -هوی خره! دوباره رفتی تو هپروت؟ از اون جا چه خبر؟ شربت می دادن؟ صدای مونا بود که از فکر در آوردتم. نگاه گنگ و مبهمم رو به صورت گرد و سفیدش که با اون چشم های درشت شدش حسابی با نمک شده بود
انداختم و گفتم: -از کجا؟ کجا شربت می دادن؟ مونا تابی به موهای بافتش داد و با خشمی که به خاطر خون سردی من تو صداش ریخت گفت: -هپروت عزیزم! هپروت.. مثل این که کیک یزدی هم می دادن؟ اصلا طبق یه قانون نانوشته که به ثبت جهانی رسیده بود، “حرص دادن افراد تپل و مهربون حسابی کیف می داد.” برای این که بیشتر حرصش بدم گفتم: آره! نمی دونی چقدر خوش مزه بود جات خالی…