دانلود کتاب آبنبات چوبی از زهرا بردبار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درمورد دختریه به نام ملیکا که با از دست دادن عشقش زندگیشو میبازه اما یه اتفاق باعث میشه سرنوشتش تغییر کنه…
از در که رفتم بیرون مهرسامو دیدم چرا من هر وقت تنها میرم بیرون میبینمش نکنه تعقیبم میکنه. -مليكا. -بله؟ -جایی میخوای بری؟ -نه میخوام یکم قدم بزنم. -میشه منم همراهت بیام؟ -نه. -چرا خب؟ -اخه همسایه هامون.. و ممکنه … اها میفهمم پس بیا با ماشین بریم یکم بیرون شهر. یکم فکر کردم و گفتم: باشه فقط زود برگردیم. -نگران نباش زیاد دور نمیشیم. با هم رفتیم سوار شدیم تو راه از هم سوال پرسیدیم و در مورد خودمون حرف زدیم. همین جوری که داشتیم حرف میزدیم مهرسام ماشینو نگه داشت و پیاده شد.
کجا رفت یعنی؟ بعد چند دقیقه با دوتا ابمیوه برگشت و با هم خوردیم و بعدش منو رسوند خونه. چند بار دیگر منو برد، بیرون ازش خوشم آمده بود پسر بدی نبود شاید بهش وابسته شده بودم امروز بهم گفته بود قراره منو ببره کافه اولین باره توی جای شلوغ قرار میزاره. استرس بدی داشتم همش میترسیدم یکی مارو ببینه میخواستم مانتومو بپوشم ک یه پیام برام آمد بازش کردم مهرسام بود نوشته بود: کجایی من بیرون منتظرتم. -سريع مانتومو پوشیدم و رفتم بیرون، کفشامم پام کردم. درو که باز کرد باد سردی تو صورتم خورد.
هوا خیلی بد شده بود. قبل از اینکه کسی مارو ببینه و ابروم بره سوار ماشین شدم. -سلام قربونت برم خوبی؟ -سلام عشقم خوبم بریم. مهرسام ماشینو روشن کرد. -اه چه هواییه هم گردو خاکه. -حالا کجا میخوای منو ببری شیطون. یکم شیطون نگام کرد و گفت: یجای خوب. جيغ زدم: مهرسامممم. -جونم چیه؟ ترسیدی؟ -نه اصلا کی گفته؟ -اره جون عمت. -برو بابا دلت خوشه. مهرسام بلند خندید. -كوفتتتتت. -عه اینجوریاست؟ -اره پس چی! -وقتی بگیرمت میفهمی. همین جوری ک داشت فرمونو کنترل میکرد خم شد سمت من …