دانلود کتاب شاهزاده مافیا (جلد اول) از مترجم بهار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
چی میشه وقتی درون یه خانوادهی از ریشه مافیایی متولد بشی، پدرت دُن باشه اما هیچ علاقهای برای گرفتن جایگاهش نداشته باشی؟ چی میشه اگه تو یه مهمونی مافیایی چشمت به یه دختر زیر سن قانونی بخوره و عشق مثل یه آذرخش بهت میزنه؟ چی میشه اگه بخوای از اعتبار مافیائیت به عنوان یک پرنس مافیایی استفاده کنی و اون دختر رو نجات بدی؟ اینجاست که روسای مافیا برات یک شرط میذارن؛ یکی از ما باش تا اون دختر رو آزاد کنیم. وقتی مجبوری به خاطر یک دختر زندگی خودت رو وثیقه بگذاری و وارد دنیای سیاه مافیا بشی. آیا عشق واقعا ارزشش رو داره؟
کارماین از اتاق خواب بیرون زد نیاز داشت کمی فاصله بینشون بیفته هیون اونو تو مشتش گرفته بود. یه لحظه بالا، یه لحظه پائین، گاهی راست و گاهی چپ، اونو هرسمتی که میخواست میبرد و همه چیز در اطرافش ناواضح و بلوری شده بود. برای کارماین سخت بود که اقرار کنه به اندازهی هیون خام و بی تجربه است اون میتونست بدون هیچ حسی یه دختر رو اذیت کنه، اما وقتی پای عشق ورزیدن وسط میاومد مطلقا نمیدونست چطوری این کار رو بکنه. عشق، این کلمه حالشو دگرگون میکرد. اون نمیخواست مثل سابق توی کثافت گم بشه. این قلمرویی ناشناخته بود و اون عمیقا داشت غرق میشد.
کارماین توی کتابخونه رفت و لامپی رو روشن کرد. چندین بار پلک زد عنوان کتاب های توی قفسه ها رو از نظر گذروند، کتابی برداشت و با خودش به اتاق برد. هیون به شکم روی تختش دراز کشیده بود، پاهاش به خاطر بالشت هایی که زیر اون ها وجود داشت، بالا بود. کارماین لبخند کوچیکی بهش زد و در رو پشت سرش بست کتاب رو به سمتش گرفت «باغ پنهان. فکر کردم ممکنه ازش خوشت بیاد.» کتاب رو گرفت. «درباره چیه؟» شونه بالا انداخت «یه باغ، احتمالا؟ یه راز؟ نمیدونم. بخون و به من هم بگو.» «آه…» خواست حرف بزنه اما نتونست ابروهاش در هم گره خورد و چشم هاش رو با دست پوشوند.
کارماین خندید، یه کتاب سراسیمهش کرده بود… «ببین مجبور که نیستی قرار نیست ازت بخوام گزارش ازش تهیه کنی فقط خیال کن به کاری واسه انجام دادن بهت میده». «آره، میخوام فقط.. فقط اگه پدرت بفهمه چی؟» «درباره اون نگران نباش» گفت. «هواتو دارم.» چشم هاش رو نصف و نیمه باز کرد و اونها از اشک میدرخشیدن فکر نکنم بتونم بخونم کلمه هاش خیلی متفاوته.» «خب، من فکر میکنم که میتونی» گفت «تازه، الان کمک هم داری». «کمک؟» «بله، خودمو میگم اگه کمک نمیخوای حله اما خوشحال میشم کاری که در توانم باشه رو انجام بدم.» هیون نگاهش رو دوباره به کتاب داد …