دانلود کتاب ابرها هم می گریند از عطیه.س با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گاهی قلب ها به هم نزدیک میشوند. گاهی زندگیها در هم گره میخورند. گاهی اشکها و حسرتها التیام بخش میشود. زمانی که دلها از هم دور میافتند؛ گاهی ابرها هم تاب نمیآورند. گاهی ابرها هم میگریند…
کیفش را گوشه اتاق رها کرد و چادرش را گوشه ای دیگر، در حال باز کردن دکمه های مانتو اش بود که در باز شد و مادرش وارد شد، دکمه ها را رها کرد و از گردن او آویزان شد و صورتش را غرق در بوسه کرد. -مامان کنکورم رو عالی دادم. رضوانه دست هایش را بالا آورد و گفت:-خدایا شکرت! دست های عاطفه را با مهربانی ذاتی اش در دست گرفت و گفت: -باید خوب درس بخونی، حالا که آقای فخار گفته خرجش رو
می ده باید قدر بدونی و رو سفیدمون کنی. عاطفه دست هایش را پس کشید. اخمی ناخودآگاه بین ابروهای کشیده و دخترانه اش نشست. مانتو را از تن در آورد، چادرش را هم برداشت و با هم در تک کمد خانه قرار داد. از یادآوری ا ینکه یک غریبه خرج تحصیلش را می داد، ناراحت بود؛ ولی به روی خودش نمی آورد. خوب می دانست با درآمدی که پدرش دارد قادر به پرداخت هزینه سنگین رشته ای مثل
پزشکی نیست پس یا باید به کل قید درس و دانشگاه را می زد یا کمک تحصیلی آقای فخار را قبول می کرد. سراغ پدرش را گرفت و او را در حال هرس بوته های رز صورتی که عاطفه عاشق آنها بود، یافت. چهره اش برافروخته بود و معلوم بود باز هم سر درد دارد! -سلام بابا. سید علی سرش را بالا آورد و با همان دستی که قیچی باغبانی را گرفته بود روی پیشانی کشید و قطرات عرق را با لبه آستین گرفت. -سلام بابا…