دانلود کتاب پناهِ سیاوش از نسترن آبخو با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من سیاوش پاکزادم… برخاسته، از سختی های کوچک و بزرگی هستم، که سرنوشت در سر راه قرار داده بود… اما تصمیم گرفتم در برابر مشکلات صبور بمانم و زندگی کنم…
با تردید، به موبایلش زنگ زدم…. با دومین زنگ گوشیش رو برداشت… _سلام رفیق خوب هستی؟ مدت هاست شمارت رو موبایلم نیوفتاده بود. دلم حتی برای دیدن شمارت هم تنگ شده بود. بدون سلام گفتم: مواد می خوام… برای بابام، حالش خوب نیست و قطع کردم. مهران بهترین دوستم بود… از اینکه داشت زندگیشو تباه می کرد ناراحت بودم، غصه می خوردم هنوز ده دقیقه نشده بود، زنگ خانه زده شد… می دانستم خودش هست،
همیشه بامرام بود هر وقت کمکی نیاز داشتم بدون معطلی خودش رو می رسوند. اما با این کاری که شروع کرد، تمام حس های خوبی رو که در وجودم نسبت بهش داشتم نابود کرد… او نیاز به پول داشت، خانوادش از نظر مالی واقعاً دچار مشکل بودن، خانه نداشتن، پول کافی برای گذران امور زندگی نداشتند… اما این کار واقعا خیلی خطرناک بود و من در مقابل دوستم چقدر ناتوان بودم که نمی توانستم در این شرایط دستش رو بگيرم و بهش کمک کنم،
تا مجبور نباشه این قدر به سختی بیوفته و ناچار بشه، وارد این کار خطرناک بشه… که پای جون و حیثیتش در میان بود… تا در را باز کردم، دست انداخت دور شانه ام و به طرف خودش کشوندم و در بغلش فرو رفتم… _چطوری سیا…. توی مدرسه هم دیگه تحویلمون نمی گیری، تمام بچه های مدرسه فهمیدن که دیگه کاری به کارم نداری و از من بریدی.. نمی دونن من تو این زندگی، رفیقی جز تو ندارم و نمی خواهم داشته باشم. رفیق با من این کارو نکن…