دانلود کتاب
دانلود رمان | میهن بوک منبع رمان های رایگان جدید و عاشقانه
دانلود کتاب
رمان عاشقانه ی موبایل ماهک

بسم الله الرحمن الرحیم

رمان عاشقانه ی موبایل ماهک

| جاوا ، اندروید ، آیفون IOS ، پی دی اف |

رمان عاشقانه ی موبایل ماهک
خلاصه ی از داستان رمان:

داستان درباره ی دختری به نام ماهک است که با نامادری و پدرش زندگی می کند که با وجود اینکه پدر ماهک از او دفاع میکند ولی هر بار نامادریش زندگی رو  برایش سخت تر میکند و بدبختی ماهک ازونجا شروع میشه که نامادری او قصد دارد ماهک را به همسری سیروس دراورد و ادامه ماجرا…

قسمتی از رمان ماهک :

سیروس شانه هایش را بالا انداخت و گفت:فکر نمیکنم جواب یک سوال دادن انتظار زیادی باشد.ماهک:برای تو چرا خیلی هم زیاد است.او میدانست سیروس مثل خانه است و تا پاسخ خود را نگیرد دست از سرش بر نمیدارد،با قیز گفت:بپرس.سیروس نیشخند زد و گفت:حالا شد.ماهک:منتظرم.سیروس:این یارو چرا دست از سر تو بر نمیدارد؟ماهک با اینکه میدانست منظور او از یارو مبین است،اما خودش را به بیراهه زد و گفت:یارو دیگه کی؟سیروس:دکتر مبین.دکتر مبین را با چنان تمسخر ادا کرد که او بزور خود را کنترل کرد و در جواب گفت:اولا به تو هیچ ربطی ندارد که او چرا دست از سر من بر نمیدارد.مگر تو وکیل وصی من هستی؟دوما میتنی از عمه جانت بپرسی و اطلاعت کسب کنی.لزومی نمیبینم که بیشتر به تو توضیح بعدهام.درضمن من لهش ندارم که کسی توی کارهای من دخالت کند.او با شتاب از سیروس دور شد و در حالی که قلبش از ترس به تپش افتاده بود وارد اتاق پدرش شد.با دیدن پدرش در آن وضعیت همه چیز را فراموش کرد.فکر میکردسیرس وارد اتاق میشود اما هر چه منتظر شد نیامد.
با آمدن پرستار که از او خواست بیمارستان را ترک کند،خطاب به پدرش گفت:بابا خیلی دلم میخواهد بیشتر پیش شما بمانم،اما مقررات اجازه نمیدهد.ایرج با عشق به دخترش نگاه کرد و گفت:همین که زحمت کشیدی امدی کافی است.

از صبح تا حالا چشمم به در خشک شد تا تو آمدی
ماهک:گفتم که بابا جان اگر بخاطر مستان نبود از صبح میآمدم،وقتی سعید آمد دم در خانه مستان و گفت مامان از بیمارستان تماس گرفته و از من خسته خودم را برسانم،نمیدانید که چه حالی شدم فکر کردم زبانم لال اتفاقی برای شما افتاده.ایرج اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد و گفت:ببکهش دخترم روزت را خراب کردم،از بس حالم بد بود نمیدانستم چه کار کنم مطمئن بودم که تو را ببینم خوب میشوم.خودت میدانی که من از بیمارستان بیزارم.اینجا دلم میترکد. لحظه شماری میکردم که تو را ببینم.برو دخترم برو به امان خدا.او دستان پدرش را بوسید و بر خلاف میلش بیمارستان را ترک کرد.
با دیدن مبین که دم در بیمارستان ایستده دلش لرزید و با خود گفت:خدای من،این کت و شلوار با این کراوات چقدر به او میاید.مبین با دیدن او با نگرانی جلو دوید و گفت:حال پدرتان چطور بود؟ماهک:تغییر نکرده فقط امروز خیلی درد داشت.مبین:خیلی دلم میخواست ایشان را ببینم اما چون شما گفتید منتظر ماندم تا احوالش را از خودتان بپرسم.ماهک:ممنون که اینقدر به فکر من و خانوادهام هستید.شما مگر قرار نبود برگردید؟مبین:نتونستم شما را در این شرایط تنها بگذارم.میدانستم که شب را اینجا نمیمانید و به منزل برمیگردید.او دیگر منتظر تعارف مبین نماند و یک راست به سمت اتومبیل او رفت.مبین هم وقتی دید او راضی است با خوش حالی پشت فرمان نشست.حرکت که کردند گفت:سیروس برایتان ایجاد مزاحمت که نکرد؟ماهک:نه چنین جراتی را ندارد.مبین:اتفاقا هر چه از این آدم بگویید بر میاید.در مورد من چیزی از شما نپرسید؟ماهک مانده بود که چه جوابی بدهد.ناچار شد که واقعیت را بگوید،گفت:از من پرسید که چرا شما دست از سر من بر نمیدارید.مبین:خوب شما چه پاسخی به او دادید؟ماهک:مجبور نبودم که به او توضیح بعدهام.فقط از او خواستم که در کارهای من دخالت نکند.مبین:دیگر چیزی نگفت؟ماهک:نه چون من به فرصت حرف زدن ندادم.مبین حس کرد وقت آن رسیده که اعتراف کند.با صدائی که از هیجان میلرزید گفت:چرا به او نگفتید که سلطان قلب مبین شدید؟چرا به او نگفتید که مبین خیلی وقت است که بدون ماهک نمیتواند نفس بکشد؟چرا نگفتید اگر من نباشم او هم وجود ندارد؟چرا نگفتید که مبین بی چاره چنان دلش را به من باخته که حاضر است بخاطر من از همه چیز و همکس بگذرد؟چرا به او نگفتید که عشق مبین مثل عشقهای دیگر توخالی نیست؟…)مبین بغض کده بود.اتومبیل را گوشه ی خیابان نگه داشت و چشمهای قهوه ایی رنگش پر از اشک شده بود را به او دوخت و گفت:ماهک،خیلی دوستت دارم،خیلی خیلی.به خدا دیگر نمیتوانم تودار باشم.وقتی تو را میبینم حس میکنم تازه متولد شده ام.باور کن در تمام طول زندگیم تا به حال دچار چنین حس شیرینی نشده بودم.از همان روزی که مثل یک فرشته در آن روز سرد برفی جلوی ماشینم ظاهر شودی دلم را بردی.من من….)مبین رویش را برگردند.ماهک میدانست مبین رویش را به این خاطر برگردند که او اشکهایش را نبیند.
خودش هم دچار همین حس شده بود.حس میکرد سرعتش گر گرفته،هرگز فکر نمیکرد مبین تا این حد او را دوست درد و به این راحتی به خیدش اعتراف میکند.دلش میخواست لب باز کند و بگوید من هم مثل تو فکر میکنم،اما غرورش اجازه نمیداد.خواست از اتومبیل پیاده شود،اما ترسید که او ناراحت شود.خودش را با بند کیفش سرگرم کرده بود.دید که او در اتومبیل را باز کرد و همانطور که او رویش به آن طرف بود با صدای گرفته ایی گفت:مرا ببکهش.و از اتومبیل پیاده شد،پشتش را به ماهک کرد و به در اتومبیل تکیه داد
.بعد از یک و دو دقیقه دستش را به موهایش کشید و سوار اتومبیل شد.خجالت میکشید به ماهک نگاه کند.در سکوت اتومبیل را روشن کرد و به راه افتاد.سکوت ماهک عذابش میداد، اما نمیتوانست از او بخواهد که حرف بزند.میدانست او الان در وضع روحی بعدی قرار دارد.او را تا سر کوچ رساند،وقتی خواست پیاده شود آرام گفت:ماهک.او در حالی که صدایش میلرزید به همان آرامی گفت:بله.مبین:از دستم که ناراحت نیستی؟او با سر جواب منفی داد.مبین:میخواهم از زاب بشنوم که از دستم ناراحت نیستی.
ماهک با لبخند مهربانی که به دل او نشست گفت:نیستم،مطمئن باشید.مبین:از اینکه نتوانستم جلوی احساساتم را بگیرم از تو عذر خواهی میکنم.ماهک وقتی میدید او خیلی راحت و صمیمی با او صحبت میکند احساس رضایت میکرد.حس کرد علاقه ی خودش هم بیشتر شده.
دستش را بالا برد که خداحافظی کند در همین حین آرین رو به روی آنها قرار گرفت.ماهک دستش را پائین آورد و به آرین سلام داد.مبین هم بلافاصله از اتومبیل پائین آمد.آرین گفت:حال پدرتان چطور است؟ماهک:به مرهمت شما خوب است.آرین:خدا را شکر مستانه خیلی نگران شما بود.اگر خسته نیستید یک سری به او بزنید.ماهک بعد از تشکر کردن از مبین خداحافظی کرد و بلافاصله به خانه بر گشت.بلوز و شلوار آبی رنگی پوشید و منتش را تان کرد و خطاب به زینب گفت:اگر با من کاری ندارید میخواهم بروم پیش مستان.زینب:نه فقط وقتی برگشتی پشت در را بنداز.از در که خارج شد دید که اتومبیل مبین دم در پارک شده.از هیجان قلبش به تپش افتاد.حالا که دیگر میدانست او چقدر دوستش دارد دلش میخواست بیشتر او را ببیند.فقط هنوز نمیدانست وقتی مقابل او قرار میگیرد چه واکنش از خود نشان دهد.دلش با تمام وجود او را میخواست،اما عقلش به او نهیب میزد که از مبین فاصله بگیرد.بد جوری بین منطق و عشق گیر کرده بود.با خودش مدام تکرار میکرد،که آای کاش او هم مثل ما بود.
آای کاش این فاصله ی طبقاتی وجود نداشت.با ذهن آشفته ایی که داشت زنگ در را فشرد.
چند لحظه بعد مستانه در را برای او گشود.مستانه لباس عروسی را در آورد بود و یک پیراهن صدفی رنگ پوشیده بود که خیلی به او میامد.تا چشمش به ماهک افتاد گفت:چقدر دیر آمدی،از دل شور داشتم میمردم.چرا از بیمارستان تماس نگرفت که خیال من را راحت کنی؟ماهک:به خدا فراموش کردم.همه مهمانها رفتند؟مستانه:آره فقط مبین اینجاست.هنگامی که باهم وارد سالن شدند مبین با دیدن او گل از گل شکفت.او هم سعی کرد مثل گذاشته رفتار کند،فقط کمی مهربان تر بر خورد کند.
مستانه به اطرافش چشم دوخت و گفت:میبینی چه ریخت و پاشی شده؟ماهک:وقتی که جمعیت زیاد باشد.این مسائل هم پیش میاید.جم کردنش کار دو ساعت است.مستانه:خواهرهای آرین گفتند که دست به هیچی نزنم تا فردا صبح.قرار است فردا به کمک بیایند.تو شا م خوردی؟ماهک:نه ولی اصلا گرسنه نیستم.مستانه:مگر میشود که گرسنه نباشی.سهم تو و مبین را کنار گذاشته ام.حدس میزدم که مبین بیاید،چون آرین با او تماس گرفته بود،گفت بود منتظر آمدن تو است.بیا برویم توی آشپز خانه باید غذا را گرم کنم.هنگامی که بلند شدند که به آشپز خانه بروند مبین هم بلند شد و گفت:با اجازه ی شما من از خدمت مرخص میشوم.آرین او را مجبور کرد که دوباره بنشیند و گفت:مگر من میگذارم بروی.باید باهم شا م بخوریم.بعد از شا م خواستی برو.مبین:شا م چه وقت؟میدانی ساعت چند است؟آرین:آره ساعت 12 است.تازه سر شب لات هاست.مبین:قبول کن که الان وقت شا م نیست.من سر شب ساندویچ خوردم.آرین:مطمئأ که تا الان هضم شده،مگر من میگذارم از شا م عقد ما نخوری.مهری خانم گفت:پسرم،شگون نداره شا م نخرده از این در بیرون بروی.مبین به حالت تسلیم گفت:چشم هر چی مادر بفرمایند.مهری خانم:ممنون پسرم،انشالأ شا م عروسی خودت.آرین گفت:انشالأ.مستانه در حالی که دست ماهک کشید وارد آشپز خانه شد و گفت:من و آرین هم شا م نخوردیم.ماهک:شما دیگر چرا؟
مستانه:آن موقع میل به غذا نداشتم و آرین هم به خاطره من نخورد.در عوض حالا باهم میخوریم،اینطوری بیشتر مزه میزهد.ماهک.ماهک:بله قربان.مستانه:حس میکنم میخواهی چیزی به من بگویی.ماهک:خدا راهم کند،باز کارآگاه بعضی خانم گول کرد.مستانه:حسام به من دروغ نمیگوید.ماهک:اشتباه میکنی عزیزم.مستانه:محال است حرکات تو مشکوک است.ماهک:برو بابا.مستانه:به جان خودت اشتباه نمیکنن،جان بابات اگر اشتباه میکنم بگو.ماهک:تو هم تا یک چیزی میشود از جان بابای من مایه بذار.مستانه:خداوند صد و بیست سال به او عمر بدهد.پس حدسم درست بود؟ماهک”:آره ولی فعلا نمیتوانم چیزی بگویم.مستانه:بعد از شا م باید بگویی.ماهک:چقدر عجولی بعد از شا م باید برگردم خانه،فردا صبح باید بروم بیمارستان نتیجه ی عکس و آزمایش بابا را فردا میزهند که ببینیم که بیاد برای عمل آماده بشه.باور کن از دل حره و اضطراب مدام حالت تهوع دارم.نمیدانم چرا اینقدر دلم شور میزند.مستانه:دلوپس نباش انشالأ حالش خوب میشود.حالا حرف را نپیچان،چه میخواستی به من بگویی.ماهک:مستان تو را بخدا اذیتم نکن.الان اینقدر خسته هستم که اصلا حوصله ی هیچ حرفی را ندارم.مستانه:بی عاطفه.حداقل بگو در چه مورد؟ماهک:نمیشود گفت:مستانه:لوس داری اذیت میکنی.یک کلمه گفتن که حال تو را بد نمیکند.ماهک:امان از دست تو.دس رحمت به کنه.مستانه:خوب منتظرم،بگو دیگر.ماهک:در مورد مبین است.مستانه:مبین.ماهک:آرام تر اسم ببر.الان میشنود،چه؟چرا اینطور نگاه میکنی؟مستانه:باز با او دعوا راه انداختی؟ماهک:نه.مستانه:پس قضیه چی؟ماهک:نکند انتظار داری همین حالا برایت توضیح بدم.مستانه:پس چی؟ماهک:شرمند.مستانه:ماهک تو را به خدا بگو.ماهک:آسم نده،دیوانه.مستانه:من اینطور اعصابم خورد میشود.تا حرف نزنی فضولی من دست از سرت بر نمیدارد.پس به نفع توست که زودتر حرف بزنی.
مهری خانم وارد آشپز خانه شد و گفت:چه کار میکنید؟هنوز که ایستادید.مستانه گفت:گذاشتم که گرم شود.ظرفها را هم آماده کردیم.مهری خانم:دخترم من خیلی خستهام میخواهم بروم بخوابم.مستانه:برو معما جان،انشالأ که خوب بخوابی.مهری خانم:مگر میتوانم.مستانه:چرا؟مهری خانم:باورم نمیشود که از من جدا شودی و بزودی مرا ترک خواهی کرد.مستانه مادرش را در آغوش گرفت و گفت:الهی دور مامانه مهربانم بگردم.مهری خانم:خدا نکنه.مستانه:من که هنوز از پیش شما نرفتم.تا یک سال دیگر وبال گردن تان هستم.تا آن موقع هزار تا تصمیم میگیریم.مهری خانم در حالی که آشپز خانه را ترک میکرد گفت:هر جا باشی از خدا میخواهم که سفید بلخت شوی.ماهک گفت:انشالأ.مستانه گفت:انشالأ یک روز برای خودت.خوب حالا دیگر تنها شدیم،حرف بزن ببینم چه خبر شده؟ماهک:هیچ خبری نشده.مطمئن باش.الان است که غذا بسوزد.آرین توی آشپز خانه سرک کشید و گفت:خانم مردم از گرسنگی.مستانه:عجب شکمویی هستی از غروب تا حالا یک جعبه شیرینی خوردی.آرین:شیرینی که جای غذا را نمیگیرد.مستانه:برو پیش مهمنت الان غذا را میآورم.آرین:اگر روی این میز را خلوت کنی،همین جا غذا میخوریم.اینطوری بهتر است.با رفتن آرین ماهک مشغول جم آوری میز آشپز خانه شد.مستانه هم کوتاه آمد و مشغول کشیدن غذا شد.سر میز آشپز خانه مستانه گفت:ببخشید آقای تابنده که دیر شد.او در حالی که با سالادش مشغول بعضی بود گفت:شما ببخشید که من بد موقع مزاحم شدم.آرین گفت:شا م که چه عرض کنم ساعت از 12 هم گذاشته به این میگویند سحری.ماهک تمام حواسش به او بود که بیشتر از دو قاشق نخورد و فقط با غذایش بعضی میکرد.چهره آاش گرفته و غمگین به نظر میرسید.هر چه مستانه و آرین سعی کردند با شوخیهای مختلف او را بخنداند،بی فایده بود.او به احترام بقیه پشت میز ماند که همه قزیشان را صرف کندند.بعد گفت:آرین جان،اگه اجازه بدهی من دیگر زحمت را کم کنم،خیلی خسته هستم،فردا هم صبح زود باید بیمارستان باشم.
آرین دست او را صمیمانه فشرد و گفت:ممنونم که ما را لایق دانستی و در جشن ما شرکت کردی.مستانه گفت:امیدوارم بزودی در عروسی شما جبران کنیم.مبین نگاه کوتاهی به ماهک انداخت و گفت:انشالأ.مبین جمله آاش را به صورت طنز بیان کرد.مستانه گفت:انگار خیلی مایل به ازدواج نیستید.مبین باز هم نگاه کوتاهی به او انداخت و در جواب مستانه گفت:تا طرف کی باشد.آرین گفت:به هر حال باید کسی را انتخاب کنی که با جان و دل دوستش داشته باشی.مبین:به شرط اینکه طرف هم همین احساس را نسبت به من داشته باشد.تا آرین و مبین از در خارج شدند،مستانه رویش را به طرف ماهک گردند و گفت:صبر کن با تو کار دارم.ماهک:ساعت یک و نیم است،باید برگردم،واگر نه صبح خواب میمانم.درضمن تو که تنها نیستی آرین با تو است.مستانه:میخواهد برود.ماهک:چرا؟
مستانه:نمیدانم،راسم و رسومات مسخره.مامان خانومش فرموده باید شب برگردی.ماهک خندید و گفت:از حالا با مادر شوهرت این طوری رفتار میکنی؟مستانه:اگر بخواهد آرین را از من جدا کند،آره.ماهک:خدا به دادش برسد،فردا که از بیمارستان که برگشتم یک میام اینجا.حالا بگذار بروم،به خدا نای ایستادن ندارم.مستانه:باشد برو،مطمئنم تا سپیدی روز خواب به چشممانم نمیرود.ماهک:این هم یک نوع مرز است که گریبانگیر تو شده.مرز فضولی.تا آرین نیامده من بروم.مستانه:حرفهای آخرش را با مبین شنیدی؟حس کردم منظورش تو هستی.ماهک:از بس خسته ایی خیال پرداز شودی.مستانه:نه اینطور نیست.اصلا حرفهایش حالت طعنه داشت.تازه چرا موقع حرف زدن نگهش به `تو بود؟ماهک:چه میدانم؟مستانه:به خدا مطمئنم،بد جوری دل باخته ی تو شده است.قبول کن دیوانه ی تو است.ماهک:خوبه خودت میگویی دیوانه،پس یک دیوانه بدرد من نمیخورد.ترجیح میدهام با یک آدم عاقل زندگی کنم.مستانه:تو عمرم دختری به لوسی تو ندیده ام.ماهک دستش را بالا برد و گفت:خداحافظ عروس خانم بد اخلاق.مستانه:صبر کن ماهک کجا میروی؟
تا ماهک از در خارج شد آرین جایش را گرفت و گفت:خانم ملوس خودم چرا اخم هاش تو هم رفته؟مستانه سعی کرد بیشتر اخم کند و گفت:به خاطره اینکه تو میخواهی بروی.آرین آرام خندید و گفت:یا بخاطر اینکه ماهک تنهایت گذاشت؟مستانه:او هم مثل تو بی معرفت است.آرین:عزیزم،عزیزم،این چه حرفی است.دلت میاید به من بگویی بی معرفت؟مستانه:چه جور هم،تو چطور دلت میاید من را تنها بگذاری؟آرین:خوشگل خانم،خودت میدانی که نهایت آرزوی من است که پیش تو بمانم.اما نمیشود.مستانه:چرا نمیشود؟مگر من زن قانونی تو نیستم؟آرین:قربان زن خوشگلم بروم.مستانه:یاله به مادرت زنگ بزنی بگو امشب اینجا میمانی.آرین او را در آغوش گرفت و گفت:عزیزم او الان خواب است.تو که دختر حرف گوش کنی بودی.مطمئنم تا دراز بکشی خوابت برده.وقتی کشم هیات را باز کنی قول میدهم که من در اتقت باشم.مستانه:چطوری؟آرین:صبح اول وقت میآیم بیدارت میکنم.مستانه:داری گولم میزانی؟آرین:عزیزم چرا مثل بچهها حرف میزانی؟کاری نکن که با بغض از تو جدا شوم.با صدای پا ی مهری خانم آرین بلافاصله از مستانه فاصله گرفت.مهری خانم با چشمهای خواب آلود به آنها ملحق شد و گفت:چرا دم در ایستادید؟مستانه جواب داد:آرین میخواهد برود.مهری خانم گفت:پسرم،چرا اینجا نمیمانی؟آرین:ممنون ادر اینجا لباس راحتی ندارم.با این کت و شلوار راحت نیستم.مهری خانم:پس برو به امان خدا.با رفتن آرین،مستانه خسته و بی حوصله روی تخت دراز کشید و زود تر از آنچه که فکر میکرد به خواب رفت.

  • اشتراک گذاری
مشخصات کتاب
  • نام کتاب
    ماهک
  • نویسنده
    مژگان مظفری
  • حجم
    3.90 مگابایت
لینک های دانلود
اگر نویسنده این کتاب هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • برچسب ها:
کامنت ها

ورود کاربران

  • Shoryaپس فرمت pdfکوو...
  • سوگندسلام لطفا رمان پاورقی زندگی از همین نویسنده بزارید...رمان پاورقی خیلی بهتره از ا...
  • فاطمهمیشه جلد دوم و سومشو برام بفرستین...
  • Elhamسلام و خسته نباشید بابات رمان ولی باید بگم که مارال خیلی خودخواهه و این أدمو عصب...
  • رهاعالی بود از دستش ندید...
  • طراحی سایتتشکر...
  • باربریبا تشکر از سایت خوب ومفیدتون.پیروز و موفق باشید...
  • هاستسپاس از سایت خوب ومفیدتون.پیروز و موفق باشید...
  • طراحی وب سایتبا تشکر و سپاس از سایت خوب ومفیدتون.پیروز و موفق باشید...
  • موناسلام چرا برا من باز نمیشه...
آرشیو نویسندگان
درباره سایت
دانلود کتاب
دانلود رمان: میهن بوک پایگاه معرفی و دانلود بهترین رمان های الکترونیکی PDF , EPUB و صوتی کمیاب رایگان فارسی و خارجی جدید و قدیمی بدون سانسور
آمار سایت
  • 4057 نوشته
  • 406 محصول
  • 626 کامنت
  • 784 کاربر
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود کتاب " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.