دانلود کتاب شهر فرنگ از حمید درکی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درمورد دیوانه ای هست که همیشه گوشه خیابان ایستاده و مردم را تماشا می کنه. تا اینکه یک روز برحسب اتفاق خانمی با کودکی از کنارش رد میشه و آن کودک شکلات به اون آقای دیوانه میده. بعد چند سال آن کودک بزرگ شده و آقای دیوانه میشناسه تا اینکه….
آذر که سیگارش رو تا ته کشیده بود و خاموشش می کرد پرسید: میخوای با من بیای بریم دنیا رو بگردیم و دیوونه بازی کنیم و لباس خوب و غذای خوبی بخوریم؟ سپس مکثی کرد و ادامه داد: میای با من بریم یه جای خوب. کاظم گفت: اینجا که نشستم سیگار و غذا مجانی میفته برام. آذر گفت: همه چی پای من پاشو بیا بریم لباس خوب برات بگیرم یه چند روز مسافرت سرحال میشی کاظم بدون تامل بلند شد و
سوار خودروی آذر شد و دوتایی به سمت پایتخت رفتند و چند روزی در شلوغی تهران خود را گم کردند. در طی این مدت آذر از کاظم پذیرایی گرمی به عمل آورد و او را به حمام فرستاد و صورتش را تراشید و کت و شلواری کرم رنگ و بسیار شیک بر او پوشاند و فندک طلایی زیپو را به همراه یک
قوطی فلزی بسیار قشنگ و براق سیگار برایش خرید و
دستمال گردنی را زیر یقه پیراهن قرمز رنگش گره مرتبی زد
و یک جفت کفش چرم قهوه ای ایتالیایی به پایش کرد و چند روزی را با هم به فروشگاه های بزرگ شهر رفته و خرید مفصلی انجام دادند کاظم همان گونه آرام و خونسرد و بی کلام گاهی به او نگاه می کرد و بی اختیار می خندید و آذر نیز چشمکی به او پرانده و لبخند شیرینی را نثارش می کرد و پیوسته به کاظم می گفت، شوهرم شوهر عزیزم کاظم را سیامک نامید و هر ساعت با این القاب او را صدا میزد…